داستان هاي كوتاه

داستان هاي كوتاه

  • خوب بود

    رای: 33 91.7%
  • قابل نقد نیست اصلاً

    رای: 0 0.0%
  • متوسط

    رای: 3 8.3%

  • مجموع رای دهندگان
    36

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
پدر بزرگ، درباره چه می نویسید؟

پدر بزرگ، درباره چه می نویسید؟

پدر بزرگ، درباره چه می نویسید؟
درباره تو پسرم، اما مهمتر از آنچه می نویسم، مدادی است که با آن می نویسم. می خواهم وقتی بزرگ شدی، مثل این مداد بشوی.
پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چیز خاصی در آن ندید:
اما این هم مثل بقیه مداد هایی است که دیده ام
پدر بزرگ گفت: بستگی دارد چطور به آن نگاه کنی، در این مداد پنج صفت هست که اگر به دستشان بیاوری ، برای تمام عمرت با دنیا به آرامش می رسی!

صفت اول: می توانی کارهای بزرگ کنی، اما هرگز نباید فراموش کنی که دستی وجود دارد که هر حرکت تو را هدایت می کند. اسم این دست خداست، او همیشه باید تو را در مسیر اراده اش حرکت دهد.

صفت دوم: باید گاهی از آنچه می نویسی دست بکشی و از مداد تراش استفاده کنی. این باعث می شود مداد کمی رنج بکشد اما آخر کار، نوکش تیز تر می شود (و اثری که از خود به جا می گذارد ظریف تر و باریک تر) پس بدان که باید رنج هایی را تحمل کنی، چرا که این رنج باعث می شود انسان بهتری شوی.

صفت سوم: مداد همیشه اجازه می دهد برای پاک کردن یک اشتباه، از پاک کن استفاده کنیم. بدان که تصحیح یک کار خطا، کار بدی نیست، در واقع برای اینکه خودت را در مسیر درست نگهداری، مهم است.

صفت چهارم: چوب یا شکل خارجی مداد مهم نیست، زغالی اهمیت دارد که داخل چوب است. پس همیشه مراقب باش درونت چه خبر است.

و سر انجام پنجمین صفت مداد: همیشه اثری از خود به جا می گذارد. پس بدان هر کار در زندگی ات می کنی، ردی به جا می گذارد و سعی کن نسبت به هر کار می کنی، هشیار باشی وبدانی چه می کنی
 

Elham.M

عضو جدید
تــا اوج نــا اميــدي

تــا اوج نــا اميــدي

تــا اوج نــا اميــدي



روزی تصمیم گرفتم كه دیگر همه چیز را رها كنم. شغلم را، دوستانم را، مذهبم را و خلاصه تمام وابستگي هاي زندگی ام را !
به جنگلی رفتم تا برای آخرین بار با خداوند صحبت كنم و اگر نتوانستم دليلي براي ادامه ي زندگيم بيابم به آن نيز خاتمه دهم !
به خدا گفتم: آیا می توانی دلیلی برای ادامه این زندگی برایم بیاوری ؟ و جواب او مرا شگفت زده كرد.
او گفت: آیا سرخس و بامبو را می بینی ؟
پاسخ دادم : بلی.
خداوند فرمود: هنگامیكه درخت بامبو و سرخس را آفریدم، به خوبی از آنها مراقبت نمودم. به آنها نور و آب و غذای كافی دادم. دیر زمانی نپایید كه سرخس سر از خاك برآورد و تمام زمین را فرا گرفت اما از بامبو خبری نبود. من از او قطع امید نكردم. در دومین سال سرخس ها بیشتر رشد كردند و زیبایی خیره كننده ای به زمین بخشیدند اما همچنان از بامبوها خبری نبود. من بامبوها را رها نكردم.
در سالهای سوم و چهارم نیز بامبوها رشد نكردند. اما من از آنها قطع امید نكردم.
در سال پنجم جوانه كوچكی از بامبو نمایان شد. در مقایسه با سرخس بسیار كوچك و كوتاه بود اما با گذشت 6 ماه ارتفاع آن به بیش از 100 فوت رسید.
5 سال طول كشیده بود تا ریشه های بامبو به اندازه كافی قوی شوند. ریشه هایی كه بامبو را قوی می ساختند و آنچه را برای زندگی بدان نیاز داشت را فراهم می كردند.
خداوند در ادامه فرمود: آیا می دانی در تمام این سالها كه تو درگیر مبارزه با سختیها و مشكلات خودت بودی در حقیقت ریشه هایت را مستحكم می ساختی ؟ من در تمامی این مدت تو را رها نكردم همانگونه كه بامبوها را رها نكردم.
هرگز خودت را با دیگران مقایسه نكن. بامبو و سرخس دو گیاه متفاوتند اما هر كدام به نوبه خود به زیبایی جنگل كمك می كنند. زمان تو نیز فرا خواهد رسید تو نیز رشد می كنی و قد می كشی !
از او پرسیدم : من چقدر قد می كشم.
در پاسخ از من پرسید: بامبو چقدر رشد می كند؟
جواب دادم : هر چقدر كه بتواند.
گفت: تو نیز باید رشد كنی و قد بكشی. هر اندازه كه بتوانی.
ولي به یاد داشته باش كه من هرگز تو را رها نخواهم كرد. و در هر زمان پشتيبان تو خواهم بود !
پس هرگز نا امید نشو !


آنچه امروز یک درخت را تنومند، سایه گستر و پر ثمر ساخته است، ریشه دواندن دیروز بذر آن در تاریکی های خاک بوده است. در هنگامه ی رنج های بزرگ، ملال های طاقت فرسا، شکست ها و مصیبت های خورد کننده، فرصتهای بزرگی برای تغییر، گام نهادن به جلو و تصوري براي خلق آینده ایجاد می شود. ماموریت شما در زندگی بی مشکل زیستن نیست، بلكه با انگیزه زیستن و اميدوار زيستن است ...

پس زندگی را باور کن همانگونه که هست، با همه دردها و رنجهایش، با همه شادیها و غمهایش، با همه ملال ها و دلفریبی هایش، باهمه شکستها و پیروزی هایش و با همه خاطرات تلخی ها و شیرینی هایش، و زندگی را دوست بدار و به سرنوشت امیدوار باش، هر روز را با امید و ایمان به خدا و فردايی بهتر به شب برسان، اینگونه باش تا زندگی برایت سهل تر و زیبا تر شود، یقین داشته باش که از دید خداوند پنهان نخواهی ماند و همواره از مراقبت و همراهي او نيز بي بهره نخواهي ماند ...

 

solar flare

مدیر بازنشسته
تنها كساني ميتوانند رشد خوبي كنند كه رشه هايشان در خاك و سنگ به حد كافي رشد كرده باشد
رشد كار دشواريست اما زيباست زماني زيبايي آن را درك ميكني كه به اوج رسيده باشي
 

Elham.M

عضو جدید
رابطه ي پدر و پسر با نيروي عشق

رابطه ي پدر و پسر با نيروي عشق



رابطه ي پدر و پسر با نيروي عشق



در تمام تمرين‌ها سنگ تمام مي‌گذاشت اما چون جثه اش نصف ساير بچه‌هاي تيم بود تلاش‌هايش به جايي نمي‌رسيد. در تمام بازي‌ها ورزشكار اميدوار ما روي نيمكت كنار زمين مي‌نشست اما اصلا پيش نمي‌آمد كه در مسابقه اي بازي كند. اين پسر بچه با پدرش تنها زندگي مي‌كرد و رابطه ويژه اي بين آن دو وجود داشت. گرچه پسر بچه هميشه هنگام بازي روي نيمكت كنار زمين مي‌نشست اما پدرش هميشه در بين تماشاچيان بود و به تشويق او مي‌پرداخت. اين پسر در هنگام ورود به دبيرستان هم لاغر ترين دانش آموز كلاس بود. اما پدرش باز هم او را تشويق مي‌كرد كه به تمرين‌هايش ادامه دهد. گرچه به او مي‌گفت كه اگر دوست ندارد مجبور نيست اين كار را انجام دهد. اما پسر كه عاشق فوتبال بود تصميم داشت آن را ادامه بدهد. او در تمام تمرين‌ها تلاشش را تا حد نهایت انجام میداد به اميد اينكه وقتي بزرگتر شد بتواند در مسابقات شركت كند. در مدت چهار سال دبيرستان او در تمام تمرين‌ها شركت مي‌كرد اما همچنان يك نيمكت نشين باقي ماند. پدر وفا دارش هميشه در بين تماشاچيان بود و همواره او را تشويق مي‌كرد. پس از ورود به دانشگاه پسر جوان تصميم داشت باز هم فوتبال را ادامه دهد و مربي هم با تصميم او موافقت كرد زيرا او هميشه با تمام وجود در تمرين‌ها شركت مي‌كرد و علاوه بر آن به ساير بازيكنان روحيه مي‌داد. اين پسر در مدت چهار سال دانشگاه هم در تمامي‌تمرين‌ها شركت كرد اما هرگز در هيچ مسابقه اي بازي نكرد. در يكي از روزهاي آخر مسابقه‌هاي فصلي فوتبال زماني كه پسر براي آخرين مسابقه به محل تمرين مي‌رفت مربي با يك تلگرام پيش او آمد. پسر جوان آرام تلگرام را خواند و سكوت كرد. او در حالي كه سعي مي‌كرد آرام باشد زير لب گفت: پدرم امروز صبح فوت كرده است. اشكالي ندارد امروز در تمرين شركت نكنم؟ مربي دستش را با مهرباني روي شانه‌هاي پسر گذاشت و گفت: پسرم اين هفته استراحت كن. حتي براي آخرين بازي در روز شنبه هم لازم نيست بيايي. روز شنبه فرا رسيد. پسر جوان به آرامي ‌وارد رختكن شد و وسايلش را كناري گذاشت. مربي و بازيكنان از ديدن دوست وفادارشان حيرت زده شدند. پسر جوان به مربي گفت: لطفا اجازه بدهيد من امروز بازي كنم. فقط همين يك روز را. مربي وانمود كرد كه حرف‌هاي او را نشنيده است. امكان نداشت او بگذارد ضعيف ترين بازيكن تيمش در مهم ترين مسابقه بازي كند. اما پسر جوان شديدا اصرار مي‌كرد. مربي در نهايت دلش به حال او سوخت و گفت: باشد مي‌تواني بازي كني. مربي و بازيكنان و تماشاچيان نمي‌توانستند آنچه را كه مي‌ديدند باور كنند. اين پسر كه هرگز پيش از آن در مسابقه اي بازي نكرده بود تمام حركاتش به جا و مناسب بود.


تيم مقابل به هيچ ترتيبي نمي‌توانست او را متوقف سازد. او مي‌دويد پاس مي‌داد و به خوبي دفاع مي‌كرد. در دقايق پاياني بازي او پاسي داد كه منجر به برد تيم شد. بازيكنان او را روي دستهايشان بالا بردند و تماشاچيان به تشويق او پرداختند. آخر كار وقتي تماشاچيان ورزشگاه را ترك كردند مربي ديد كه پسر جوان تنها در گوشه اي نشسته است. مربي گفت: پسرم من نمي‌توانم باور كنم. تو فوق العاده بودي. بگو ببينم چه طور توتنستي به اين خوبي بازي كني؟ پسر در حالي كه اشك چشمانش را پر كرده بود پاسخ داد: مي‌دانيد كه پدرم فوت كرده است. آيا مي‌دانستيد او نابينا بود؟ سپس لبخند كم رنگي بر لبانش نشست و گفت: پدرم به عنوان تماشاچي در تمام مسابقه‌ها شركت مي‌كرد. اما امروز اولين روزي بود كه او مي‌توانست به راستي مسابقه را ببيند و من مي‌خواستم به او نشان دهم كه مي‌توانم خوب بازي كنم.



استعدادها و توانمنديهاي جوانان، نوجوانان و نخبگان تنها با تشويق،
ارزش گذاري و بها دادن شكوفا مي شوند و در اين ميان
نيروي عشق و اراده نيز سبب تقويت انگيزه
و عملكردي باور نكردني و منجر به
موفقيتي حتمي خواهد شد.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
داستان رز

داستان رز

داستان رز

در اولین جلسه دانشگاه استاد ما خودش را معرفی نمود و از ما خواست كه كسی را بیابیم كه تا به حال با او آشنا نشده ایم، برای نگاه كردن به اطراف ایستادم، در آن هنگام دستی به آرامی شانه‌ام را لمس نمود، برگشتم و خانم مسن كوچكی را دیدم كه با خوشرویی و لبخندی كه وجود بی‌عیب او را نمایش می‌داد، به من نگاه می‌كرد.

http://www.miadgahiranian.mihanblog.com/
او گفت: "سلام عزیزم، نام من رز است، هشتاد و هفت سال دارم، آیا می‌توانم تو را در آغوش بگیرم؟"پاسخ دادم: "البته كه می‌توانید"، و او مرا در آغوش خود فشرد.پرسیدم: "چطور شما در چنین سن جوانی به دانشگاه آمده اید؟"به شوخی پاسخ داد: "من اینجا هستم تا یك شوهر پولدار پیدا كنم، ازدواج كرده یك جفت بچه بیاورم، سپس بازنشسته شده و مسافرت نمایم."پرسیدم: "نه، جداً چه چیزی باعث شده؟" كنجكاو بودم كه بفهمم چه انگیزه‌ای باعث شده او این مبارزه را انتخاب نماید.
به من گفت: "همیشه رویای داشتن تحصیلات دانشگاهی را داشتم و حالا، یكی دارم."پس از كلاس به اتفاق تا ساختمان اتحادیه دانشجویی قدم زدیم و در یك كافه گلاسه سهیم شدیم،‌ ما به طور اتفاقی دوست شده بودیم، ‌برای سه ماه ما هر روز با هم كلاس را ترك می‌كردیم، او در طول یكسال شهره كالج شد و به راحتی هر كجا كه می‌رفت، دوست پیدا می‌كرد، او عاشق این بود كه به این لباس درآید و از توجهاتی كه سایر دانشجویان به او می‌نمودند، لذت می‌برد، او اینگونه زندگی می‌كرد، در پایان آن ترم ما از رز دعوت كردیم تا در میهمانی ما سخنرانی نماید، من هرگز چیزی را كه او به ما گفت، فراموش نخواهم كرد، وقتی او را معرفی كردند، در حالی كه داشت خود را برای سخنرانی از پیش مهیا شده‌اش، آماده می‌كرد، به سوی جایگاه رفت، تعدادی از برگه‌های متون سخنرانی‌اش بروی زمین افتادند، آزرده و كمی دست پاچه به سوی میكروفون برگشته و به سادگی گفت: "عذر می‌خواهم، من بسیار وحشتزده شده‌ام بنابراین سخنرانی خود را ایراد نخواهم كرد، اما به من اجازه دهید كه تنها چیزی را كه می‌دانم، به شما بگویم"، او گلویش را صاف نموده و‌ آغاز كرد: "ما بازی را متوقف نمی‌كنیم چون كه پیر شده‌ایم، ما پیر می‌شویم زیرا كه از بازی دست می‌كشیم، تنها یك راه برای جوان ماندن، شاد بودن و دست یابی به موفقیت وجود دارد، شما باید بخندید و هر روز رضایت پیدا كنید.
""ما عادت كردیم كه رویایی داشته باشیم، وقتی رویاهایمان را از دست می‌دهیم، می‌میریم، انسانهای زیادی در اطرافمان پرسه می‌زنند كه مرده اند و حتی خود نمی‌دانند، تفاوت بسیار بزرگی بین پیر شدن و رشد كردن وجود دارد، اگر من كه هشتاد و هفت ساله هستم برای مدت یكسال در تخت خواب و بدون هیچ كار ثمربخشی بمانم، هشتاد و هشت ساله خواهم شد، هركسی می‌تواند پیر شود، آن نیاز به هیچ استعداد خدادادی یا توانایی ندارد، رشد كردن همیشه با یافتن فرصت ها برای تغییر همراه است.""متأسف نباشید، یك فرد سالخورده معمولاً برای كارهایی كه انجام داده تأسف نمی‌خورد، كه برای كارهایی كه انجام نداده است"، او به سخنرانی اش با ایراد «سرود شجاعان»پایان بخشید و از فرد فرد ما دعوت كرد كه سرودها را خوانده و آنها را در زندگی خود پیاده نماییم.در انتهای سال، رز دانشگاهی را كه سالها قبل آغاز كرده بود، به اتمام رساند، یك هفته پس از فارغ التحصیلی رز با آرامش در خواب فوت كرد، بیش از دو هزار دانشجو در مراسم خاكسپاری او شركت كردند، به احترام خانمی شگفت‌انگیز كه با عمل خود برای دیگران سرمشقی شد كه هیچ وقت برای تحقق همه آن چیزهایی كه می‌توانید باشید، دیر نیست.
 

Elham.M

عضو جدید
شبی از برايِ رابی

شبی از برايِ رابی


شبی از برايِ رابی



نام من میلدرد است؛ میلدرد آنور Mildred Honor. قبلاً در دی‌موآن Des Moines در ایالت آیوا در مدرسه ي ابتدایی معلّم موسیقی بودم. مدّت سی سال است تدریس خصوصی پیانو به افزایش درآمدم کمک کرده است. در طول سالها دریافته‌ام که سطح توانایی موسیقی در کودکان بسیار متفاوت است. با این که شاگردان بسیار با استعدادی داشته‌ام، امّا هرگز لذّت داشتن شاگرد نابغه را احساس نکرده‌ام. امّا، از آنچه که شاگردان "از لحاظ موسیقی به مبارزه فرا خوانده شده" می‌خوانمشان سهمی داشته‌ام. یکی از این قبیل شاگردان رابی بود.
رابی یازده سال داشت که مادرش (مادری بدون همسر) او را برای گرفتن اوّلین درس پیانو نزد من آورد. برای رابی توضیح دادم که ترجیح می‌دهم شاگردانم (بخصوص پسرها) از سنین پایین‌تری آموزش را شروع کنند. امّا رابی گفت که همیشه رؤیای مادرش بوده که او برایش پیانو بنوازد. پس او را به شاگردی پذیرفتم. رابی درس‌های پیانو را شروع کرد و از همان ابتدا متوجّه شدم که تلاشی بیهوده است. رابی هر قدر بیشتر تلاش می‌کرد، حس‌ّ شناخت لحن و آهنگی را که برای پیشرفت لازم بود کمتر نشان می‌داد. امّا او با پشتکار گام‌های موسیقی را مرور می‌کرد و بعضی از قطعات ابتدایی را که تمام شاگردانم باید یاد بگیرند دوره می‌کرد.

در طول ماهها او سعی کرد و تلاش نمود و من گوش کردم و قوز کردم و خودم را پس کشیدم و باز هم سعی کردم او را تشویق کنم. در انتهای هر درس هفتگی او همواره می‌گفت، "مادرم روزی خواهد شنید که من پیانو می‌زنم." امّا امیدی نمی‌رفت. او اصلاً توانایی ذاتی و فطری در اينباره را نداشت. مادرش را از دور می‌دیدم و در همین حدّ می‌شناختم؛ می‌دیدم که با اتومبیل قدیمی‌اش او را دم خانه ي من پیاده می‌کند و سپس می‌آید و او را می‌برد. همیشه دستی تکان می‌داد و لبخندی می‌زد امّا هرگز داخل نمی‌آمد.

یک روز رابی نیامد و از آن پس دیگر او را ندیدم که به کلاس بیاید. خواستم زنگی به او بزنم امّا این فرض را پذیرفتم که به علّت نداشتن توانایی لازم بوده که تصمیم گرفته دیگر ادامه ندهد و کاری دیگر در پیش بگیرد. البتّه خوشحال هم بودم که دیگر نمی‌آید. وجود او تبلیغی منفی برای تدریس و تعلیم من بود.

چند هفته گذشت. آگهی و اعلانی درباره ي تک‌نوازی آینده به منزل همه ي شاگردان فرستادم. بسیار تعجّب کردم که رابی (که اعلان را دریافت کرده بود) به من زنگ زد و پرسید، "من هم می‌توانم در این تک‌نوازی شرکت کنم؟". توضیح دادم که، "تک‌نوازی مربوط به شاگردان فعلی است و چون تو تعلیم پیانو را ترک کردی و در کلاسها شرکت نکردی عملاً واجد شرایط لازم نیستی." او گفت، "مادرم مریض بود و نمی‌توانست مرا به کلاس پیانو بیاورد امّا من هنوز تمرین می‌کنم. خانم آنور، لطفاً اجازه بدین؛ من باید در این تک‌نوازی شرکت کنم!" او خیلی اصرار داشت.

نمی‌دانم چرا به او اجازه دادم در این تک‌نوازی شرکت کند. شاید اصرار او بود یا که شاید ندایی در درون من بود که می‌گفت اشکالی ندارد و مشکلی پیش نخواهد آمد. تالار دبیرستان پر از والدین، دوستان و منسوبین بود. برنامه ي رابی را آخر از همه قرار دادم، یعنی درست قبل از آن که خودم برخیزم و از شاگردان تشکّر کنم و قطعه ي نهایی را بنوازم. در این اندیشه بودم که هر خرابکاری که رابی بکند چون آخرین برنامه است کلّ برنامه را خراب نخواهد کرد و من با اجرای برنامه ي نهایی آن را جبران خواهم کرد.


برنامه‌های تکنوازی به خوبی اجرا شد و هیچ مشکلی پیش نیامد. شاگردان تمرین کرده بودند و نتیجه ي کارشان گویای تلاششان بود. رابی به صحنه آمد. لباسهایش چروک و موهایش ژولیده بود، گویی به عمد آن را به هم ریخته بودند. با خود گفتم، "چرا مادرش برای این شب مخصوص، لباس درست و حسابی تنش نکرده یا لااقل موهایش را شانه نزده است؟"

رابی نیمکت پیانو را عقب کشید؛ نشست و شروع به نواختن کرد. وقتی اعلام کرد که کنسرتوی 21 موتزارت در کو ماژور را انتخاب کرده، سخت حیرت کردم. ابداً آمادگی نداشتم آنچه را که انگشتان او به آرامی روی کلیدهای پیانو می‌نواخت بشنوم. انگشتانش به چابکی روی پرده‌های پیانو می‌رقصید. از ملایم به سوی بسیار رسا و قوی حرکت کرد؛ از آلگرو به سبک استادانه پیش رفت. آکوردهای تعلیقی آنچنان که موتزارت می‌طلبد در نهایت شکوه اجرا می‌شد! هرگز نشنیده بودم آهنگ موتزارت را کودکی به این سن به این زیبایی بنوازد. بعد از شش و نیم دقیقه او اوج‌گیری نهایی را به انتها رساند. تمام حاضرین بلند شدند و به شدّت با کف‌زدن‌های ممتدّ خود او را تشویق کردند.

سخت متأثّر و با چشمی اشک‌ریزان به صحنه رفتم و در کمال مسرّت او را در آغوش گرفتم. گفتم، "هرگز نشنیده بودم به این زیبایی بنوازی، رابی! چطور این کار را کردی؟" صدایش از میکروفون پخش شد که می‌گفت، "می‌دانید خانم آنور، یادتان می‌آید که گفتم مادرم مریض است؟ خوب، البتّه او سرطان داشت و امروز صبح مرد. او کر مادرزاد بود و اصلاً نمی‌توانست بشنود. امشب اوّلین باری است که او می‌تواند بشنود که من پیانو را چگونه می‌نوازم. می‌خواستم برنامه‌ای استثنایی باشد."


چشمی نبود که اشکش روان نباشد و دیده‌ای نبود که پرده‌ای آن را نپوشانده باشد. مسئولین خدمات اجتماعی آمدند تا رابی را به مرکز مراقبت‌های کودکان ببرند؛ دیدم که چشم‌های آنها نیز سرخ شده و باد کرده است؛ با خود اندیشیدم با پذیرفتن رابی به شاگردی چقدر زندگی‌ام پربارتر شده است.

خیر، هرگز نابغه نبوده‌ام امّا آن شب شدم. و امّا رابی؛ او معلّم بود و من شاگرد؛ زیرا این او بود که معنای استقامت و پشتکار، و عشق و باور داشتن خویشتن و شاید حتّی به کسی فرصت دادن و علّتش را ندانسته و ناخودآگاه به من یاد داد.


بله دوستان، باز هم صحبت از باور داشتن استعدادها و توانمنديهاي نهفته ي جوانان، نوجوانان و نوباوگان است. چه خوب است كه آنها را دريابيم و با حمايت و ارزش نهادن به شخصيت والاي آنها نيروي استقامت و پشتكار، كه همانا باور داشتن خویشتن است را در وجودشان تقويت كنيم.

 

Elham.M

عضو جدید
سفر به اعماق تاريك خيال

سفر به اعماق تاريك خيال

سفر به اعماق تاريك خيال

http://www.persian-star.org/


وقتي يه گربه مي اومد روي ديوار ، توي آفتابي هواي پاك روزهاي خوب از درخت سيب بوي تازگي فواره مي زد ، مرغها گربه رو مي ديدند چشمكي به هم مي زدند و ريسه مي رفتند ، جوجه ها همديگر رو خبـر مي كردن و مي دُيدن پيش مرغشـون.

گربه نيگا مي كرد به اوضاع مشكوك حياط و آروم مي پريد پائين ، خروسه مي اومد مي گفت چه تونه گربه هه داره مياد ! مرغا مي گفتن مي دونيم ، سگ پشمالوي تازه وارد نوۀ آقا بزرگ چشاش بسه بود ، سرشو كه بلند ميكرد مي ديد همه دارن مي خندن پا مي شد و ميرفت تو حياط ، گربه سگو كه ميديد شوكه مي شد سگه مي پريد ميگرفتش گربه ميخواست در ره ، ولي گير مي افتاد ... سگه چشمكي به جوجه ها ميزد. بعد به گربه مي خنديد ، جوجه ها دمر مي شدن پا رو به هوا مي خنديدن ، خروسه دلش درد مي گرفت از خندۀ زياد سگ پشمالو دستاشو دراز مي كرد گربه مي خنديد و دستشو مي گرفت همه مي خنديدن ، حتي گربه هم مي خنديد.

كنار اون باغچه قشنگ ، خانم بزرگ سبزي كاشته بود همسايه با دو تا بنه سير مي اومد در بزنه در باز بود مي اومد تو خانم بزرگ سبزي مي چيد براش ، سيرا رو هم همسايه به زور مي داد به خانم بزرگ.

بعد از ظهر ها آقا بزرگ مي شست پاي كرسي تو حياط واسه نوه كوچولش قصه ميگفت گربه هه و سگه با كامواي خانم بزرگ بازي مي كردن. بچه ها قصه آقا بزرگو واسه هم دوباره تعريف مي كردن. يه كبوتر يه روزي اتفاقي مي اومد تو اتاق زير شيربوني همه مي دُيدن دنبال كبوتر آقا بزرگ زود تر مي رسيد ولي نوه كوچول كبوترو ور ميداشت نازش مي كرد ، هورا كشون مي رسيدن پائين خانم بزرگ آب مي آورد مرغا لونه شونو واسه يه مهمون جارو مي زدن. از فرداش كبوتر بالش خوب مي شد و ديگه از اونجا نمي رفت.

خانم بزرگ لباس مي شست نوه كوچول از پشت آب مي ريخت روش ، خانم بزرگ نوه كوچول رو مينداخت توي تشت كف ، آقا بزرگ مي خنديد نوه كوچول لباساشو همونجا در مي آورد و لخت مي شد خانم بزرگ هم همونجا مي شستش و بعد لباس تازه شو مي آورد بپوشه.

نوه كوچول بزرگ مي شد كم كم ، جوجه ها داشتن تخم ميذاشتن ساعت نيمه شب همه جا روشن بود نوه كوچول جوون كتاب مي خوند ، داستان قهرماني دلاوري كهنه كار. خانم بزرگ چند وقته مريضه نمازشم رو تختش خوابيده مي خونه آقا بزرگ ميگه كي ميري مي خوام نامزدم و بيارم خانم بزرگ مي خنديد اشك از تو چشاي آقا بزرگ سر مي خورد. همسايه مي اومد با يه قيمه پلو تو چادر مي گفت اينو تو خونه ما جا گذاشتين آقا بزرگ مي گفت پس تو برده بوديش خانم پاشو غذا پيدا شد.

سفره رو نوه كوچول مينداخت سبزي باغچه كم مونده بود آب رو هم همين امروز صبح از چشمه آورده بود قاشق قاشق قيمه ميداد به خانم بزرگ و مي گفت مكه چه خبر بود ديگه ؟ خانم بزرگ مثل هفت سال پيش دوباره با آب و تاب تعريف از هتل مي كرد. مي گفت سياهه منار و گرفته بود مي گفت برين كنار.

يه چند سال بعد خانم بزرگ و آقا بزرگ رو ، نوه كوچول با نوه هاش سر خاكشون ميديد. تو حياط خونه واحد رو واحد ساختن گربه ها رو با اثاثيه مرغا دور انداختن خروسه رو پختن.

امروز ديگه گربه رو ديوار نمياد. توي محل يه خونه با حياط هنوز باقي مونده ! صداي مرغ مياد از تو حياط تلويزيون ولي سبزي نكاشتن جائي. همسايه سلام رو عليك نمي گيره. دراي خونه هارو قفل مي زنن، آقا بزرگا نمي خندن.

آقا كوچول واسه نوه هاش قصه مي خواد بگه نوه هاش خوابشون مياد آقا كوچول ميره مي خوابه بعد نوه هاش ميرن تو كوچه كسي رو نمي بينن باهاش بازي كنن بر ميگردن مي خوابن. واسه يه كبوتر ديروز دو نفر رو كشتن مادر يكيشون شكايت كرده از اون يكي. از خونه پائيني صداي كتك مياد بچه گريه ميكنه ، مادره طلاق مي خواد پدر بچه مهريه رو نميده بچه شير مي خواد ...!

پسر خاله آقا كوچول مريضه بچه هاش بردنش بيمارستان مهر و امضاش رو گرفتن خونه رو فردا بكوبن. رئيس پليس ميگه به بابات پول دادي رسيد بگير. يه ستاره مياد تو آسمون نگاش كني تو درو مي بندي نياد تو يه دفعه. توي حياط يه غريبه پاورچين را ميره مي پرسي: شما؟ خواهش ميكنه چيزي نگي ... در مي ره.

وضع آشفته شده است ، درون كوچه ها ديگر كسي بازي نميكند شوري پيدا نميشود جايي ، انتظار اين كه شايد مهرباني بيايد ديگر نيست و خوب بودن تبديل به اسطوره مي شود كم كم...
 

Elham.M

عضو جدید
نمی توانم !

نمی توانم !



نمی توانم !


كلاس چهارم "دونا" هم مثل هر كلاس چهارم ديگري به نظر مي رسيد كه در گذشته ديده بودم. بچه ها روي شش نيمكت پنج نفره مي نشستند و ميز معلم هم رو به روي آنها بود. از بسياري از جنبه ها اين كلاس هم شبيه همه كلاسهاي ابتدا يي بود، با اين همه روزي كه من براي اولين بار وارد كلاس شدم احساس كردم در جو آن، هيجاني لطيف نهفته است.

"دونا" معلم مدرسه ابتدايي شهر كوچكي در ميشيگان، تنها دو سال تا بازنشستگي فرصت داشت. درضمن به عنوان عضو داوطلب در برنامه "بهبود و پيشرفت آموزش استان" كه من آن را سازماندهي كرده بودم، شركت داشت. من هم به عنوان بازرس در كلاسها شركت مي كردم و سعي داشتم در امر آموزش تسهيلاتي را فراهم آورم.

آن روز به كلاس "دونا" رفتم و روي نيمكت ته كلاس نشستم. شاگردان سخت مشغول پركردن اوراقي بودند. به شاگرد ده ساله كنار دستم نگاه كردم و ديدم ورقه اش را با جملاتي كه همه با "نمي توانم" شروع شده اند پر كرده است.

"من نمي توانم درست به توپ فوتبال لگد بزنم."

"من نمي توانم عددهاي بيشتر از سه رقم را تقسيم كنم."

"من نمي توانم كاري كنم كه دبي مرا دوست داشته باشد."

نصف ورقه را پر كرده بود و هنوز هم با اراده و سماجت عجيبي به اين كار ادامه مي داد.

از جا بلند شدم و روي كاغذهاي همه شاگردان نگاهي انداختم.
همه كاغذها پر از "نمي توانم " ها بود.

كنجكاويم سخت تحريك شده بود. تصميم گرفتم نگاهي به ورقه معلم بيندازم. ديدم كه او نيز سخت مشغول نوشتن "نمي توانم " است.

"من نمي توانم مادر "جان" را وادار كنم به جلسه معلمها بيايد."

" من نمي توانم دخترم را وادار كنم ماشين را بنزين بزند."

"من نمي توانم آلن را وادار كنم به جاي مشت از حرف استفاده كند."

سر در نمي آوردم كه اين شاگردها و معلمشان چرا به جاي استفاده از جملات مثبت به جملات منفي روي آورده اند. سعي كردم آرام بنشينم و ببينم عاقبت كار به كجا مي كشد.

شاگردان ده دقيقه ديگر هم نوشتند. خيلي ها يك صفحه را پر كرده بودند و مي خواستند سراغ صفحه جديدي بروند. معلم گفت:

- همان يك صفحه كافي است. صفحه ديگر را شروع نكنيد.

بعد از بچه ها خواست كه كاغذهايشان را تا كنند و يكي يكي نزد او بروند.


روي ميز معلم يك جعبه خالي كفش بود. بچه ها كاغذ هايشان را داخل جعبه انداختند. وقتي همه كاغذها جمع شدند، "دونا" در جعبه را بست، آن را زير بغلش زد و همراه با شاگردانش از كلاس بيرون رفتند.

من هم پشت سر آنها راه افتادم. وسط راه، "دونا" رفت و با يك بيل برگشت. بعد راه افتاد و بچه ها هم پشت سرش راه افتادند. بالاخره به انتهاي زمين بازي كه رسيدند، ايستادند. بعد زمين را كندند.

آنها مي خواستند "نمي توانم" هاي خود را دفن كنند!

كندن زمين ده دقيقه اي طول كشيد چون همه بچه هاي كلاس چهارم دوست داشتند در اين كار شركت كنند. وقتي كه سه چهار متري زمين را كندند، جعبه "نمي توانم" ها را ته گودال گذاشتند و بسرعت روي آن خاك ريختند.

سي و يك شاگرد ده يازده ساله دور قبر ايستاده بودند. هر كدام از آنها حداقل يك ورقه پر از "نمي توانم" درآن قبر دفن كرده بود. معلمشان هم همين طور!

دراين موقع "دونا" گفت:

- دخترها! پسرها! دستهاي همديگر را بگيريد و سرتان را خم كنيد.

شاگردها بلافاصله حلقه اي تشكيل دادند و اطاعت كردند، بعد هم با سرهاي خم منتظر ماندند و "دونا" سخنراني كرد:

- دوستان! ما امروز جمع شده ايم تا ياد و خاطره "نمي توانم" را گرامي بداريم. او دراين دنياي خاكي با ما زندگي مي كرد و در زندگي همه ما حضور داشت. متاسفانه هر جا كه مي رفتيم نام او را مي شنيديم، درمدرسه، در انجمن شهر، در ادارات و حتي در كاخ سفيد! اينك ما "نمي توانم" را درجايگاه ابدي اش به خاك سپرده ايم. البته ياد او در وجود خواهر و برادرهايش يعني "مي توانم"، "خواهم توانست" و "همين حالا شروع خواهم كرد" باقي خواهد ماند. آنها به اندازه اين خويشاوند مشهورشان شناخته شده نيستند، ولي هنوز هم قدرتمند و قوي هستند. شايد روزي با كمك شما شاگردها، آنها سرشناس تر از آنچه هستند، بشوند.

خداوند "نمي توانم" را قرين رحمت خود كند و به همه آنهايي كه حضور دارند قدرت عنايت فرمايد كه بي حضور او به سوي آينده بهتر حركت كنند. آمين!

هنگامي كه به اين سخنراني گوش مي كردم فهميدم كه اين شاگردان هرگز چنين روزي را فراموش نخواهند كرد. اين حركت شكوهمند سمبوليك چيزي بود كه براي همه عمر به ياد آنها مي ماند و در ضمير ناخود آگاه آنها حك مي شد.

آنها "نمي توانم" هاي خود را نوشته و طي مراسمي تدفين كرده بودند. اين تلاش شكوهمند، بخشي از خدمات آن معلم ستوده بود.

ولي هنوز كار معلم تمام نشده بود. در پايان مراسم، معلم شاگردانش را به كلاس برگرداند. آنها با شيريني، ذرت و آب ميوه، مجلس ترحيم "نمي توانم" را برگزار كردند. "دونا" روي اعلاميه ترحيم نوشت:

"نمي توانم : تاريخ فوت 28/3/1980"


و كاغذ را بالاي تخته سياه آويزان كرد تا در تمام طول سال به ياد بچه ها بماند. هر وقت شاگردي مي گفت: "نمي توانم"، دونا به اعلاميه اشاره مي كرد و شاگرد به ياد مي آورد كه "نمي توانم" مرده است و او را به خاك سپرده اند.

با اينكه سالها قبل من معلم "دونا" و او شاگرد من بود، ولي آن روز مهمترين درس زندگيم را از او گرفتم.

حالا سالها از آن روز گذشته است و من هر وقت مي خواهم به خود بگويم كه "نمي توانم" به ياد اعلاميه فوت "نمي توانم" و مراسم تدفين او مي افتم.
 

JU JU

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
راستش من همین چند وقت پیش یاد گرفتم که افکار ما همیشه قوی تر هستن و به اون سمت پیش میرم، پس من میتوانم و میتوانم ، خواهم توانست و از همین الان شروع خواهم کرد
 

farahikia83

عضو جدید
به نظر من نمی تونم آغاز پذیرفتن شکسته. همه ما می تونیم اگه
باور داشته باشیم. استفان هاوکینگ رو اگه بشناسی به اوج قدرت
انسانها پی می بری. هاوکینگ بنا به مریضی که داره نمی تونه غیر
از انگشای دستش رو حرکت بده. کلا فلج شده. اما در حال حاضر
جزء نخبه های علمه و در مورد فضا و زمان نظریه هایی هم داره.
 

amarjani200

عضو جدید
کاربر ممتاز
داستان كوتاه متشكرم

اثر آنتوان چخوف




همین چند روز پیش، "یولیا واسیلی ‌‌‌‌اِونا" پرستار بچه‌‌‌هایم را به اتاقم دعوت كردم تا با او تسویه حساب كنم.

به او گفتم: بنشینید"یولیا واسیلی ‌‌‌‌‌اِونا"! می‌‌‌‌دانم كه دست و بالتان خالی است امّا رو دربایستی دارید و آن را به زبان نمی‌‌‌آورید. ببینید، ما توافق كردیم كه ماهی سی‌‌‌روبل به شما بدهم این طور نیست؟

- چهل روبل.

نه من یادداشت كرده‌‌‌‌ام، من همیشه به پرستار بچه‌‌هایم سی روبل می‌‌‌دهم. حالا به من توجه كنید.

شما دو ماه برای من كار كردید.

- دو ماه و پنج روز

دقیقاً دو ماه، من یادداشت كرده‌‌‌ام. كه می‌‌شود شصت روبل. البته باید نُه تا یكشنبه از آن كسر كرد. همان طور كه می‌‌‌‌‌دانید یكشنبه‌‌‌ها مواظب "كولیا" نبودید و برای قدم زدن بیرون می‌‌رفتید.

سه تعطیلی ... "یولیا واسیلی ‌‌‌‌اونا" از خجالت سرخ شده بود و داشت با چین‌‌های لباسش بازی می‌‌‌كرد ولی صدایش در نمی‌‌‌آمد.

سه تعطیلی، پس ما دوازده روبل را می‌‌‌گذاریم كنار. "كولیا" چهار روز مریض بود آن روزها از او مراقبت نكردید و فقط مواظب "وانیا" بودید فقط "وانیا" و دیگر این كه سه روز هم شما دندان درد داشتید و همسرم به شما اجازه داد بعد از شام دور از بچه‌‌‌ها باشید.

دوازده و هفت می‌‌شود نوزده. تفریق كنید. آن مرخصی‌‌‌ها ؛ آهان، چهل و یك‌ ‌روبل، درسته؟

چشم چپ "یولیا واسیلی ‌‌‌‌اِونا" قرمز و پر از اشك شده بود. چانه‌‌‌اش می‌‌لرزید. شروع كرد به سرفه كردن‌‌‌‌های عصبی. دماغش را پاك كرد و چیزی نگفت.

و بعد، نزدیك سال نو شما یك فنجان و نعلبكی شكستید. دو روبل كسر كنید.

فنجان قدیمی‌‌‌تر از این حرف‌‌‌ها بود، ارثیه بود، امّا كاری به این موضوع نداریم. قرار است به همه حساب‌‌‌‌ها رسیدگی كنیم.

موارد دیگر: بخاطر بی‌‌‌‌مبالاتی شما "كولیا " از یك درخت بالا رفت و كتش را پاره كرد. 10 تا كسر كنید. همچنین بی‌‌‌‌توجهیتان باعث شد كه كلفت خانه با كفش‌‌‌های "وانیا " فرار كند شما می‌‌بایست چشم‌‌هایتان را خوب باز می‌‌‌‌كردید. برای این كار مواجب خوبی می‌‌‌گیرید.

پس پنج تا دیگر كم می‌‌كنیم.

در دهم ژانویه 10 روبل از من گرفتید ...

"یولیا واسیلی ‌‌‌‌‌‌اِونا" نجواكنان گفت: من نگرفتم.

امّا من یادداشت كرده‌‌‌ام.

- خیلی خوب شما، شاید …

از چهل ویك بیست وهفت تا برداریم، چهارده تا باقی می‌‌‌ماند.

چشم‌‌‌هایش پر از اشك شده بود و بینی ظریف و زیبایش از عرق می‌‌‌درخشید. طفلك بیچاره !

- من فقط مقدار كمی گرفتم.

در حالی كه صدایش می‌‌‌لرزید ادامه داد: من تنها سه روبل از همسرتان پول گرفتم ... ! نه بیشتر.




دیدی حالا چطور شد؟ من اصلاً آن را از قلم انداخته بودم. سه تا از چهارده تا به كنار، می‌‌‌كنه به عبارتی یازده تا، این هم پول شما سه‌‌‌تا، سه‌‌‌تا، سه‌‌‌تا . . . یكی و یكی.

یازده روبل به او دادم با انگشتان لرزان آنرا گرفت و توی جیبش ریخت.

به آهستگی گفت: متشكّرم!

جا خوردم، در حالی كه سخت عصبانی شده بودم شروع كردم به قدم زدن در طول و عرض اتاق.

پرسیدم: چرا گفتی متشكرم؟

به خاطر پول.

یعنی تو متوجه نشدی دارم سرت كلاه می‌‌گذارم؟ دارم پولت را می‌‌‌خورم؟ تنها چیزی می‌‌‌توانی بگویی این است كه متشكّرم؟

- در جاهای دیگر همین مقدار هم ندادند.

آن‌‌ها به شما چیزی ندادند! خیلی خوب، تعجب هم ندارد. من داشتم به شما حقه می‌‌زدم، یك حقه‌‌‌ی كثیف حالا من به شما هشتاد روبل می‌‌‌‌دهم. همشان این جا توی پاكت برای شما مرتب چیده شده.

ممكن است كسی این قدر نادان باشد؟ چرا اعتراض نكردید؟ چرا صدایتان در نیامد؟

ممكن است كسی توی دنیا این قدر ضعیف باشد؟

لبخند تلخی به من زد كه یعنی بله، ممكن است.

بخاطر بازی بی‌‌رحمانه‌‌‌ای كه با او كردم عذر خواستم و هشتاد روبلی را كه برایش خیلی غیرمنتظره بود به او پرداختم.

برای بار دوّم چند مرتبه مثل همیشه با ترس، گفت: متشكرم!

پس از رفتنش مبهوت ماندم و با خود فكر كردم در چنین دنیایی چقدر راحت می‌‌شود زورگــــو بود.
 

baran-bahari

کاربر بیش فعال
سارا تازه يادش افتاده بود كه فردا روز تولدش اخرين كادوي كه گرفته بود يك عروسك با موهاي طلايي بود بيست سال پيش وقتي كه تنها ده سالش بود. اتاق با هجومي از تنهايي سارا ترسيده بود انگار كه مي خواست فرار كنه سياهي تو اتاق از ديوارها بالا مي رفت ايينه باز خودش رو گم كرده بود سارا بود با كوله باري از حرفهاي نگفته كه مجبور بود هر روز با خودش اين همه درد رو جابجا كنه زير باران همه برگها اواز مي خواندند وسارا هم همراه برگها زير لب مي خواند. فردا انگار خيلي خسته بود چون نمي خواست دوباره تنهايي سارا را ببيند باز كوچه با سارا همراه شده بود وگام هاي سارا را مي شمرد يك دو سه ..... . ديشب با ديدن خواب مادرش باز اغوش گرمش رو پيدا كرده بود وامشب همراه پدر ومادرش به مهماني ابرها رفته بود.
 
آخرین ویرایش:

baran-bahari

کاربر بیش فعال
شب فرا رسيده انگار كه روز عجله اي براي صبح شدن نداره و زمين زير پا هاي عابر ها له مي شه صداي گام هاي ادم ها هميشه ازارش مي داد از همان روزي كه ادم روي اون پا گذاشته بود تا حالا خيري از ادم نديده بود اجساد ادم ها كه مجبور بود براي ناراحت نشدن اون ها در خودش مخفي كنه بعضي روز ها انقدر حالش از ادم ها وپليد كاري اون ها به هم ميخورد كه مجبور بود اتش درو نش رو بالا بياره ولي با اين وجود خيلي صبور بود فقط وقتي كه خيلي عصباني مي شد خشم خودش رو با تكاني نشان مي داد گاهي وقتها فكر مي كنه كه از خدا بخواهد ادم ها رو به كره اي ديگه اي بفرسته ولي انگار روش نمي شه اخه زمين خيلي خدا رو دوست داره وبه خاطر خدا هم تحمل ميكنه
 

baran-bahari

کاربر بیش فعال
پنج شنبه روز خيس شدن زير باران بود ونگاه كردن به سنگ قبر ها بزرگ وكوچك
صداي بازي بچه ها كه گرد هم لي لي بازي مي كردن ومادر ها مثل پنج شنبه هاي قبل براي تازه وارد ها اش مي پختن وقتي كسي مي امد همه جمع مي شدن مي خواستند ببين از بستگانشان هستند بچه ها كه از شادي بالا مي پريدن و فكر مي كردن كه اين بار مادرشان را پيدا كرده اند ومن كه مات ومبهوت نگاه مي كردم كه اينجا كجاست واين بچه ها وديگران از من چه مي خواهند كه دست گرمي دستهايم را فشرد وقتي كه برگشتم بعد از بيست سال مادرم را ديدم ودر اغوشش با صداي بلند گريه مي كردم.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
شيطان (داستاني از جبران خليل جبران )

شيطان (داستاني از جبران خليل جبران )

قسمت اول :gol:


مردم ، پدر صمعان را در مسايل روحاني و الهي ، راهنماي خود مي دانستند، چرا كه او در زمينه ي گناهان صغيره و كبيره ، صاحب نظر و بسيار مطلع بود و اسرار بهشت و دوز خ و برزخ را خوب مي شناخت . مأموريت پدر صمعان در لبنان شمالي اين بود كه از دهي به ده ديگر برود، موعظه كند و مردم را از بيماري روحاني گناه شفا ببخشد و آن ها را از دامِ هولناكِ شيطان نجات دهد. جناب كشيش ، هميشه با شيطان در جنگ بود. دهقان ها به اين كشيش احترام مي گذاشتند و به او افتخار مي كردند و هميشه مشتاق آن بودند كه پند و اندرزها ي او را با طلا و نقر بخرند؛ و هميشه هنگام درو، بهترين بخش محصول خود را به او هديه مي دادند.
يك غروب پاييزي ، هنگامي كه پدر صمعان پاي پياده به سوي ده كوچكي مي رفت و از ميان دره ها و تپه ها مي گذشت ، صداي فرياد دردآلودي را شنيد كه از گودالي در كنار جاده مي آمد. ايستاد و به طرف جايي كه صدا مي آمد، نگاه كرد و مرد برهنه اي را ديد كه روي زمين دراز كشيد ه بود و خون از زخمهاي عميق سر و سين هاش جاري بود. دردمندانه ناله مي كرد و كمك مي خواست و مي گفت: «نجاتم بدهيد. كمكم كنيد. رحم كنيد، دارم مي ميرم.»
پدر صمعان ، بهت زده به مرد رنجور نگاه كرد، و در دلش گفت :«اين مرد حتماً دزد است . شايد مي خواسته مسافرها را لخت كند و نتوانسته . كسي زخمي اش كرده ، مي ترسم بميرد و مرا متهم به كشتن او كنند. »
كمي در مورد آن وضع فكر كرد و بعد به سفرش ادامه داد. اما فرياد مردِ محتضر او را متوقف كرد: « تركم نكن ! دارم مي ميرم ! »
بعد كشيش باز فكر كرد، و ناگها ن از فكر اين كه مي خواسته از كمك به ديگران خودداري كند، رنگش پريد. لب هايش به لرزه در آمد، اما به خودش گفت : «حتماً يكي از آن ديوانه هاي سرگردان در كو ه و بيابان است . شكل زخم هايش مرا مي ترساند؛ چه كار كنم؟ يك پزشك روح كه نمي تواند زخ مهاي روي گوشت و بدن را درمان كند.»
چند قدم ديگر دور شد، و ناگهان مرد نيمه مرده ، ناله ي دردآلودي كرد كه قلب سنگي او را آب كرد. مرد نفس زنان گفت: «بيا جلو! بيا، ما دوست قديمي هستيم . تو پدر صمعاني ، آن چوپان نيكوكار، من هم نه دزدم و نه ديوانه . بيا جلو، به تو مي گويم كه من كي هستم.»
پدر صمعان به مرد نزديك شد، زانو زد و چشمهايش را به او دوخت؛ اما چهر هي غريبه اي را ديد كه خصوصيات ضد و نقيضي داشت . در صورت او، هوش را در كنار شيطنت، زشتي را در كنار زيبايي ، و شرارت را در كنار مهربان ي ديد. ناگهان از جا پريد و ايستاد و فرياد زد: « تو كي هستي؟ »
مرد محتضر با صداي ضعيفي گفت: «از من نترس ، پدر، ما از خيلي وقت دوستان گرمابه و گلستان بوده ايم . كمكم كن كه روي پاهايم بايستم ، مرا به كنار جويبارِ همين نزديكي ببر و با پارچه هايت زخم هايم را تميز كن.» پدر پرسيد: « بگو كي هستي ، تو را نمي شناسم ، يادم نمي آيد تو را ديده باشم »
و مرد با صداي دردمندي گفت: « تو مرا مي شناسي ! هزار بار مرا ديده اي و هر روز با من صحبت مي كني . من برايت از زندگي ات عزيزترم» و پدر تكرار كرد: « تو يك تبه كار درو غگويي ! يك آدم محتضر بايد راست بگويد. در زندگي ام هرگز چهر هي پليد تو را نديد ه ام . بگو كي هستي ، وگرنه آن قدر شكنجه ات مي دهم كه در ميا ن زندگيِ گريزانت بميري.»

و مرد زخمي آهسته جابه جا شد و در چشم هاي كشيش نگاه كرد، و لبخندي عارفانه بر لب هايش ظاهر شد؛ بعد با صداي آرام و ملايم و عميقي گفت: «من شيطان هستم.» پدر صمعان با شنيدن اين نام هولناك ، فريادي از وحشت كشيد كه چهار گوشه ي دره را لزاند؛ بعد به مرد محتضر خيره شد و متوجه شد كه بدن او، با كج و معوجي هاي ترسناكش ، شباهتي به تمثالي از شيطان دارد كه بر ديوار كليسا ي ده آويخته شده است . لرزيد و فرياد زد: «خداوند چهره ي دوزخي تو را به من نشان داده و به حق باعث شده از تو متنفر باشم! نفرين ابدي بر تو! بره ي آلوده بايد به دست چوپان نابود شود تا گوسفندها ي ديگر را بيمار نكند!»
شيطان پاسخ داد: « عجله نكن ، پدر، وقت گران بها را با حر فهاي پوچ هدر نده. زود بيا و قبل از اين كه زندگي از بدنم جدا شود، زخم هاي مرا ببند » و كشيش پاسخ داد: « دست هايي كه هرروز به درگاه خدا قرباني مي دهد، نبايد كالبدي از ترشحات دوزخ را لمس كند. تو بايد به خاطر نفرين زبانِ اعصار و لب هاي نوع بشر، بميري ، تو دشمن نوع بشري ، تو قسم خورده اي كه تقوا را كاملاً از بين ببري.»
شيطان با اضطراب جابه جا شد و به آرنجش تكيه داد و گفت: « نمي داني چه مي گويي ، نمي فهمي چه جنايتي در حق خودت مي كني . گوش كن تا داستانم را بگويم. امروز، تنهايي در اين دره ي متروك راه مي رفتم . وقتي به اين جا رسيدم ، يك گروه فرشته به من حمله كردند و به شدت به من ضربه زدند؛ اگر يكي از آن ها با شمشيري درخشان و دولبه اش نبود، آ نها را شكست مي دادم ، اما من در برابر آن شمشير درخشان هيچ قدرتي ندارم.» بعد لحظه اي مكث كرد و دست لرزانش را بر زخم عميقي در پهلويش فشار بعد ادامه داد: « آن فرشته ي مسلح كه فكر مي كنم ميكائيل بود، يك گلادياتور ماهر بود. اگر خودم را روي اين زمين مهربان نمي انداختم و وانمود نمي كردم كه كشته شده ام ، مرا به مرگي وحشيانه می کشت.»
كشيش ، چشم هايش را رو به آسمان گرفت و با صدايي پيروزمندانه گفت: « مبارك باد نام ميكائيل ، كه نو ع بشر را از شر اين دشمن خون خوار نجات داد.»
شيطان اعتراض كرد: « انزجار من از نوع بشر، بيش تر از نفرت شما به خودتان نيست . تو ميكائيل را دعا مي كني كه هرگز به كمك شما نيامده است . در لحظه ي شكست من ، مرا نفرين مي كني ، در حاليكه من سرچشمه ي آرامش و شاد ي شما بودم و هستم. دعا و محبتات را از من دريغ مي كني ، اما در سايه ي وجود من زندگي مي كني و شكوفا مي شوي . تو وجود مرا بهانه و سلاحي براي حرفه ات قرار داده اي ، و نام مرا براي توجيه اعمالت به كار مي بري . مگر گذشته ي من باعث نشده كه به اكنون و
آينده ي من هم محتاج باشي ؟ مگر به هدفت نرسيده اي ؟ مگر ثرو ت روي ثروت انباشته نمي كني ؟ مگر ديگر نمي تواني بيش تر و بيش تر از پيروانت طلا و نقره بگيري و قلمرو مرا به عنوان تهديدي به كار ببري ؟ نمي داني كه اگر من بميرم ، تو هم از گرسنگي مي ميري ؟ اگر من امروز بميرم، تو فردا چه كار مي كني ؟ اگر اسم من از روزگار محو شود، كار و بار و شغل تو چه مي شود؟ ده ها سال است كه در ايندهات چرخ مي زني و به مردم هشدار مي دهي كه مبادا به دام من بيفتند. آ نها هم به توصيه ي تو گوش
كرده اند و كلي هم دينار و محصول شان را خرجش كرده اند. فردا كه بفهمند دشمن شرير آن ها ديگر وجود ندارد، چه توصيه اي را از تو مي خرند؟ كار و بار تو همرا ه با من مي ميرد، چو ن مردم ديگر از گناه در امان مي مانند. به عنوان يك كشيش نمي فهمي كه وجود شيطان باعث تأسيس دشمن او، يعني كليسا شده ؟ اين اختلاف باستاني ، همان دست مرموزي است كه طلا و نقر ه را از جيب مؤمنان بيرون مي كشد و در جيب موعظه گرها و مبلغها مي ريزد. چه طور مي تواني بگذاري كه اين جا بميرم ؟ مي داني اين كار تمام اعتبار و كليسا و خانه و زندگي ات را از تو می گيرد؟ »
شيطان لحظه اي خاموش شد و ناگهان خفت و خواري اش به اعتماد به نفس و استقلال تبديل شد، و ادامه داد: « پدر، تو آدم مغروري هستي ، اما ناداني . من تاريخ ايمان را برايت باز مي كنم ، و بعد تو حقيقتي را مي بيني كه وجود ما را به هم وصل مي كند و هستي مرا با وجدان تو پيوند مي دهد.»

ادامه دارد . . .
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
قسمت دوم : : : ( آخر )

قسمت دوم : : : ( آخر )

قسمت دوم : : : ( آخر ):gol:

«در اولين ساعت آغاز زمان ، انسان در برابر خورشيد ايستاد و دست هايش را دراز كرد و براي اولين بار فرياد زد.» « پشت آسمان ، خدايي خيرخواه و مهربان و بزرگ وجود دارد.» « انسان رو به قرص بزرگ روشن كرد و سايه اش را روي زمين ديد و فرياد زد.» « در اعماق زمين ، اهريمن تاريكي وجود دارد كه از شرارت خوشش مي آيد.» « بعد انسان به غارش رفت و به خود گفت: من بين دو نيروي قهار قرار دارم ، بايد به يكي از آن ها پناه ببرم و با آن يكي بجنگم » قرن ها گذشت و انسان بين دو قدرت گرفتار بود، قدرتي كه آن را ستايش مي دانست ، چون او را به وجد مي آورد، و قدرتي كه آن را نفرين مي كرد، چون او را مي ترساند. اما هيچوقت معناي ستايش و نفرين را نفهميد؛ فقط بين دو نيرو گرفتار بود، مثل وقتي كه درخت مي خواهد بين تابستان و شكفتن، و زمستان و خشكيدن انتخاب كند.
« وقتي انسان طلوع تمدن را ديد كه همان ادراك بشري است ، خانواده به عنوان يك واحد اجتماعي به وجود آمد. بعد قبيله به وجود آمد كه در آن ، كار را بنا به توانايي و گرايش ذاتي ، بين خود تقسم مي كردند؛ يك خانواده زراعت مي كرد، خانواده ي ديگر سرپناه مي ساخت ، ديگري پارچه مي بافت يا به شكار مي رفت . به دنبال آن ، سر و كله ي الوهيت بر روي زمين پيدا شد، و اين اولين شغلي بود كه انسان انتخاب كرد كه نه نيازي به آن داشت و نه ضرورتي براي وجود آن.»
شيطان باز مكث كرد. بعد خنديد و قهق هاش دره ي خالي را به لرزه در آورد، اما ناگهان خنده اش او را به ياد زخم هايش انداخت و درد در جانش پيچيد و دستش را بر پهلويش گذاشت . بعد به خود آمد و ادامه داد: « الوهيت ظاهر شد و به شكل عجيبي روي زمين رشد كرد.»
« در اولين قبيله ، مردي به نام " لاويس " بود. نمي دانم معناي اسمش چيست . موجود باهوشي بود، اما خيلي تنبل بود و دوست نداشت زراعت كند، سرپناه بسازد، پشم بچيند، يا كاري كند كه به تكان خوردن و زحمت كشيدن احتياج داشت . و از آن جا كه آن زمان ها كسي بدون كار و زحمت ، غذايي به دست نمي آورد، لاويس شب هاي زيادي را با شكم گرسنه خوابيد.»
« يك شب تابستاني ، وقتي اعضاي خانواده به دور كلبه ي ريش سفيد جمع شده بودند و درباره ي كار روزانه شان صحبت ميكردند و منتظر ساعت خواب بودند، ناگهان مردي از جا پريد، به ماه اشاره كرد و فرياد زد: خداي شب را نگاه كنيد! صورتش تاريك است و زيبايي اش محو شده و به سنگ سياهي تبديل شده كه در گنبد آسمان آويزان است !" همه به ماه خيره شدند، فرياد كشيدند و از ترس لرزيدند، انگار دست هاي تاريك ي به قلب آن ها چنگ زده بود. خداي شب را مي ديدند كه به توپ تاريكي تبديل شده بود و چهره ي روشن زمين را تغيير مي داد و باعث مي شد تپه ها و دره هاي پيش روي شان ، پشت پرده ي تاريكي پنهان شوند.»
« در همان هنگام ، لاويس كه قبلاً خسوف را ديده بود و دليل ساده اش را مي دانست ، قدم جلو گذاشت تا از اين فرصت استفاده كند. وسط جمعيت ايستاد، دستش را رو به آسمان گرفت و با صدا ي بلندي به مردم گفت: "زانو بزنيد و دعا كنيد، چرا كه خداي پليد تاريكي درگير جنگي با خداي روشن شب است ؛ اگر خداي پليد پيروز شود، همه نابود مي شويم ، اما اگر خداي شب پيروز شود، زنده مي مانيم . دعا كنيد. چهره تان بر خاك بساييد. چشم هاتان را ببنديد، و سر خود را به طرف آسمان نگيريد، زيرا كسي كه دو خدا را در حال جنگ ببيند، چشم و عقلش را از دست مي دهد و تمام عمر كور و ديوانه مي ماند! سر خود را فرود بياوريد، و از ته دل آرزو كنيد كه خداي شب بر دشمنش كه دشمن خوني ماست ، پيروز شود!.»
« بدين ترتيب ، لاويس به صحبت ادامه داد و كلمات رمزي زيادي از خود درآورد كه مردم هرگز نشنيده بودند. بعد از اين نيرنگ ماهرانه ، وقتي ماه به درخشش و شكوه خود برگشت ، لاويس صدايش را بالاتر برد و با لحن ي تكان دهنده گفت: برخيزيد و خداي شب را بنگريد كه بر دشمن پليدش پيروز شده . سفر خود را در ميا ن ستاره ها از سر گرفته. بدانيد كه با دعاهاي خود، به او كمك كرديد تا بر شيطان تاريكي پيروز شود. اكنون او راضي ، و درخشا نتر از هميشه است.»
« مردم بلند شدند و به ماه نگاه كردند كه همه ي نورش برگشته بود. ترس شان از بين رفت و شادي جاي حيرت را گرفت . شروع به رقص و آواز كردند و با چوب دست هاشان روي آهن ضرب گرفتند و دره پر از سر و صدا و فرياد آن ها شد.»
« آن شب ، ريش سفيد قبيله لاويس را خواست و به او گفت: تو كاري كردي كه هيچ كس تا به حال نكرده . تو دانش خود را از رازي نهان نشان دادي كه كس ديگري نمي داند. بنا به اراده ي مردم ، تو بعد از من ، والامقام ترين عضو اين قبيله اي . من نيرومندترين و تو خردمندترين فرد هستي . تو واسطه ي ميان مردم ما و خداياني و بايد خواسته ها و اعمال آن ها را تفسير كني و مسايل لازم را براي جلب محبت و تبرك آن ها به ما ياد بدهي.»
« لاويس حيله گرانه گفت: هر چه خداي انسان ها در رؤياهاي صادقه ام بر من آشكار كند، به هنگام بيداري به شما خواهم گفت . من مستقيماً ميان شما و او واسطه مي شوم.»
« خيال ريش سفيد راحت شد و دو اسب ، هفت گوساله ، هفتاد گوسفند و هفتاد بره به او داد و گفت : مردم قبيله ، خانه ي محكمي براي تو می سازند و در پايان هر فصل درو، بخشي از محصول را به تو مي دهيم تا بتواني به عنوان يك استاد پرافتخار و محتر م زندگي كني.»
« لاويس برخاست تا برود، اما ريش سفيد او را نگه داشت و گفت: اين كسي كه اسمش را خداي انسان ها گذاشتيد، كيست ؟ اين خداي گستاخ كه با خداي پرجلال شب مي جنگد، كي است ؟ هرگز به او فكر نكرده بوديم.»

« لاويس دستش را بر پيشاني اش گذاشت و گفت: سرور پرافتخار من ، در زمان هاي دور، پيش از خلقت انسان ، تمام خدايان ، در صلح و صفا، در جهاني برتر در پشت دشت ستاره ها زندگي م يكردند. خداي خدايان پدر آن ها بود و چيزي را مي دانست كه آن ها نمي دانستند، و كارهايي را مي كرد كه آن ها نمي توانستند. اسرار الهيِ ماوراي قوانين ابدي را نزد خودش نگه داشته بود. در دوره ي هفتم از عصر دوازدهم ، روح بحتار كه از خدا ي كبير متنفر بود، طغيان كرد و جلو پدرش ايستاد و گفت: چرا قدرت صاحب اختياري بر تمام موجودات را پيش خودت نگه داشته اي و اسرار و قوانين كيهان را از ما مخفي مي كني ؟ مگر ما فرزندان تو نيستيم ، مگر به تو ايمان نداريم و در درك و هستي ابدي با تو شريك نيستيم؟»
« خداي خدايان به خشم آمد و گفت: من قدرت اصلي و صاحب اختياري و اسرار بنيادي را براي خودم نگه مي دارم ، چون من آغاز و پايانم.»
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
« بحتار پاسخ داد: اگر قدرت و نيرويت را با من تقسيم نكني ، من و بچه ها و بچه هاي بچه هايم بر عليه تو طغيان مي كنيم !» در همان لحظه ، خداي خدايان بر تختش در اعماق آسمان ها ايستاد و شمشيرش را كشيد و خورشيد را به عنوان سپر خود گرفت و با صدايي كه چهارگوشه ي ابديت را لرزاند، فرياد زد: هبوط كن ! اي طاغي پليد، به جهانِ خفت بارِ زيرين سقوط كن ، سقوط كن به جايي كه تاريكي و نكبت وجود دارد! در تبعيدم يماني ، تا زماني كه خورشيد خاكستر شود و ستار هها متلاشي شوند! »

« بعد، بحتار از جهان برتر به جهان زيرين و جايگاه ارواح پليد فرود آمد. در همان لحظه به راز زندگي سوگند خورد كه با پدر و برادرانش بجنگد و رو ح هركس را كه آنان را دوست دارد، به دام بيندازد.»
« در همان حال كه ريش سفيد گوش مي داد، پيشاني اش چين مي خورد و رنگ از چهره اش مي پريد. بعد به خودش جرأت داد و گفت: "پس نام اين خداي پليد، بحتار است؟ »
« لاويس پاسخ داد: "وقتي در جهان برتر بود، اسمش بحتار بود، بعد اسم هاي مختلفي مثل بعل ذبوب ، ساطانائيل ، بعل ، زامائيل ، اهريمن ، مارا، آبدون ، ديو، و سرانجام شيطان را به خود گرفت و كه معروف ترين اسم اوست . »
« ريش سفيد نام "شيطان " را بارها و بارها با صداي ي لرزاند كه خش خش تركه هاي خشك در ميان باد مي مانست ، تكرار كرد؛ بعد پرسيد: "چرا شيطان از انسا نها هم به اندازه ي خدايان نفرت دارد؟" »
لاويس به سرعت پاسخ داد: « "از انسان متنفر است ، چون انسان از اخلاف برادران و خواهرانش است ." ريش سفيد گفت: "پس شيطان پسرعموي انسان است !»
لاويس با لحني ميان آزردگي و حيرت پاسخ داد: « بله سرور من ، اما دشمن اصلي آن هاست كه روزهايشان را پر از بدبختي و شب هايشان را پر از كابوس مي كند. او همان نيرويي است كه توفان را به سوي خانه هاي انسان ها هدايت مي كند و بر محصول شان قحطي نازل مي كند و خودشان و حيوانات شان را بيمار مي كند. خداي پليد و قدرت مندي است ؛ شرير است ، و از رنج ما لذت مي برد، و از شادي ما رنج مي برد. بايد با استفاده از دانش من ، به دقت او را زير نظر بگيريم تا از شر او در امان بمانيم ؛ بايد شخصيت او را بررس ي كنيم ، تا به راه پر دا م او قدم نگذاريم .»
« ريش سفيد سرش را بر چوب دست قطورش تكيه داد و زير لب گفت: حالا راز نهاني آن قدرت غريب را مي دانم كه توفان را به سوي خانه هاي ما مي راند و طاعون را بر ما و دا مهايمان نازل مي كند. مردم تمام چيزهايي را كه من حالا مي دانم ، مي فهمند و لاويس مبارك و پرافتخار و پرشكوه خواهد زيست زيرا رازِ دشمنِ نيرومندشان را بر آ نها آشكار كرد و آن ها را از راه شر دور كرد.»
« لاويس ، ريش سفيد قبيله را ترك كرد و به خانه اش رفت . از نبوغي كه به خرج داده بود، خوشحال بود و سرمست از باده ي لذت و رؤياهايش . براي اولين بار، ريش سفيد و همه ي قبيله ، به جز لاويس ، تمام شب كابوس ارواح و اشبا ح هول ناك را ديدند »
شيطان لحظه اي مكث كرد، پدر صمعان با نگاهي وحشيانه به او خيره بود و بر لب هايش خنده ي بيمارگونه ي مرگ ظاهر شد. بعد شيطان ادامه داد: « بدين ترتيب ، الوهيت به روي زمين آمد و وجود من ، دليل حضور الوهيت بر روي زمين شد. لاويس اولين كسي بود كه بي رحمي مرا به عنوان شغل خودش انتخاب كرد. بعد از مرگ لاويس ، اين حرفه در ميان فرزندانش چرخيد و شكوفا شد، تا اين كه به يك حرفه ي كامل و آسماني تبديل شد و هركس كه ذهنش دانشمند و روحش شريف و قلبش پاك و تخيلاتش نيرومند باشد، اين حرفه را انتخاب مي كند.»
« در بابل ، مردم هفت بار در برابر كاهني كه با افسون هايش با من مي جنگيد، تعظيم مي كردند. در نينوا، به مردي كه ادعا مي كرد اسرار دروني مرا مي داند، به عنوان پيوندي زرين ميان خدا و انسان نگاه مي كردند. در تبت ، كسي را كه با من مي جنگيد، فرزند خورشيد و ماه مي ناميدند. در بيبلوس ، افسوس و آنتيوخ ، جان فرزندان شان را به عنوان قرباني تقديم دشمنان من مي كردند. در اورشليم و رم ، زندگي شان را در دستان كساني مي گذاشتند كه ادعا مي كردند از من متنفرند و با تما م نيرو با من مي جنگند.»
« در هر شهر در زير آفتاب ، اسم من محور حلقه هاي تربيتي مذهبي ، هنري و فلسفي بود. اگر من نبودم ، هيچ معبدي ساخته نمي شد، هيچ برج يا قصري بر پا نمي شد. من همان شهامتي هستم كه در انسان قدرت تصميم گيري مي سازد. من منشاي اصالت انديشه ام . من دستي هستم كه دست هاي انسان را حركت مي دهد. من همان شيطاني هستم كه مردم براي زنده ماندن ، با او مي جنگند. اگر از جنگ با من دست بكشند، تنبلي ذهن و قلب و روح آن ها را همراه با مجازات هاي عجيب اسطوره ي هولناك شان مي كشد. »
« من همان توفان خشمگين و سهمگيني هستم كه ذهن مردها و قلب زن ها را بر مي آشوبد. از ترس من ، به نيايش گاه ها سفر مي كنند تا محكوم ام كنند، يا به تباه خانه ها مي روند تا با تسليم در برابر اراده ي من ، مرا شاد كنند. راهبي كه در سكوت شب دعا مي خواند تا مرا از بسترش دور كند، مانند روسپي اي است كه مرا به دخمه اش دعوت مي كند. من شيطان ابد ي و جاويدم .»
« من سازنده ي صومعه ها و ديرها بر بنيان ترس هستم . من ميخانه ها و خانه هاي پليد را بر بنيان شهوت و خودارضايي مي سازم . اگر وجود نداشته باشم ، ترس و لذت از دنيا محو مي شود، و با محو شدن آن ها، آرزوها و اميدها هم در قلب انسان از هستي باز مي مانند. زندگي خالي و سرد مي شود، مانند چنگي كه تارهايش پاره شده . من شيطان جاويدم .»
« من الهام بخش دروغ ، دورويي ، خيانت ، فريب و دغل كاري هستم ، و اگر اين عناصر از اين دنيا پاك شوند، جامعه ي بشري به دشتي متروك تبديل مي شود كه در آن هيچ چيز جز خارها ي تقوا نمي رويد. من شيطان جاويدم .»
« من پدر و مادر گناهم، و اگر گناه از ميان برود، مبارزان آن را همراه با خانواده ها و خانه هاشان نابود می کردند.»
« من قلبِ تمام پليدي ها هستم. آيا مي خواهي احساس بشر همراه با توقف تپش قلب من ، باز بايستد؟ آيا نتيجه ي حاصل از نابود كردنِ علت را مي پذيري ؟ من علت هستم ! آيا مي گذاري در اين دشت برهوت بميرم ؟ آيا مي خواهي پيوند ميان من و خودت را قطع كني ؟ جواب بده ، كشيش !»
و شيطان دستش را دراز كرد و سرش را به جلو خم كرد و نفسي كشيد؛ چهره اش خاكستري و شبيه آن مجسمه هاي مصري شد كه در طول اعصار، بي كاره در كنار نيل مانده اند. بعد چشم هاي كم فروغش را به صورت پدر صمعان دوخت و با صداي لرزاني گفت: « من خسته و ضعيفم . اشتباه كردم كه نيروي رو به ضعفم را به صحبت درباره ي چيزهايي تلف كردم كه خودت مي دانستي . حالا هر كار مي خواهي بكن . مي تواني مرا به خانه ات ببري و بر زخمهايم مرهم بگذاري ، يا همين جا رهايم كني تا بميرم.»
پدر صمعان لرزيد و با حالتي عصبي دست هايش را به هم ماليد، و با لحني پوزش خواهانه گفت: « نمي دانم يك ساعت پيش چه چيزي را نمي دانسته ام . جهالت مرا ببخش . من مي دانم كه وجود تو در اين دنيا، وسوسه خلق مي كند و وسوسه معياري است كه خدا با آن ارزش ارواح انسان ها را م يسنجد. ترازويي است كه قادر متعال براي وزن كردن روان ها به كار مي برد. مطمئنم كه اگر تو بميري ، وسوسه هم مي ميرد، و بعد، مر گ، آ ن قدرت آرماني را كه انسان را متعال و هشيار مي كند، از بين مي برد. »
« تو بايد زنده بماني ، زيرا اگر بميري و مردم بفهمند، ترس آن ها از جهنم از بين مي رود و ديگر دعا نمي خوانند، چون ديگر هيچ كاري گناه نخواهد بود. بايد زنده بماني ، چون رستگاري نوع بشر از گناه و خلاف ، در زندگي تو نهفته است.»
« من ، نفرتم را به تو، بر محراب عشق به انسان ها قرباني مي كنم.»
شيطان خنده اي كرد كه زمين را لرزاند، و گفت: « پدر، چه آدم باهوشي هستي ! و در الهيات چه دانش شگفت انگيزي داري ! تو از راه دانش ات ، دليلي براي وجود من پيدا كردي كه خودم هيچ وقت نفهميدم ، و حالا مي فهميم چه قدر به هم احتياج داريم . »
« نزديك شو، برادر؛ تاريكي دارد دشت ها را در خود فرو مي برد و نيمي از خون من از شن هاي اين دره گريخته ، و از من چيزي نمانده جز بازمانده ي كالبدي در هم شكسته ، كه اگر كمك نكني ، به زودي تسليم مرگ خواهد شد.»
پدر صمعان آستين هاي ردايش را بالا زد و نزديك شد، و شيطان را كول كرد و به طرف خانه رفت. پدر صمعان ، در ميا ن دره ها، غرقِ سكوت و در پرد هي تاريكي ، با پشت ي خميده در زير آ ن بار سنگين ، به طرف ده مي رفت . رداي سياه و ريش بلندش آغشته به خوني بود كه از بالا بر او مي چكيد، اما به زحمت پيش مي رفت ، و لبهايش نجوا كنان، به خاطر نجات جان شيطانِ محتضر دعا مي كرد.

داستاني از جبران خليل جبران

برگردان ايليا حريري
 

ne_sh67

عضو جدید
کاربر ممتاز
تیز هوشی

تیز هوشی

یک برنامه‌نویس و یک مهندس در یک مسافرت طولانى هوائى کنار یکدیگر در هواپیما نشسته بودند. برنامه‌نویس رو به مهندس کرد و گفت: مایلى با همدیگر بازى کنیم؟ مهندس که می‌خواست استراحت کند محترمانه عذر خواست و رویش را به طرف پنجره برگرداند و پتو را روى خودش کشید. برنامه‌نویس دوباره گفت: بازى سرگرم‌کننده‌اى است. من از شما یک سوال می‌پرسم و اگر شما جوابش را نمی‌دانستید ۵ دلار به من بدهید. بعد شما از من یک سوال می‌کنید و اگر من جوابش را نمی‌دانستم من ۵ دلار به شما می‌دهم.
مهندس مجدداً معذرت خواست و چشمهایش را روى هم گذاشت تا خوابش ببرد. این بار، برنامه‌نویس پیشنهاد دیگرى داد. گفت: خوب، اگر شما سوال مرا جواب ندادید
۵ دلار بدهید ولى اگر من نتوانستم سوال شما را جواب دهم ٥٠ دلار به شما می‌دهم. این پیشنهاد چرت مهندس را پاره کرد و رضایت داد که با برنامه‌نویس بازى کند. برنامه‌نویس نخستین سوال را مطرح کرد: «فاصله زمین تا ماه چقدر است؟» مهندس بدون اینکه کلمه‌اى بر زبان آورد دست در جیبش کرد و ۵ دلار به برنامه‌نویس داد. حالا نوبت خودش بود. مهندس گفت: «آن چیست که وقتى از تپه بالا می‌رود ۳پا دارد و وقتى پائین می‌آید ۴ پا؟» برنامه‌نویس نگاه تعجب آمیزى کرد و سپس به سراغ کامپیوتر قابل حملش رفت و تمام اطلاعات موجود در آن را مورد جستجو قرار داد. آنگاه از طریق مودم بیسیم کامپیوترش به اینترنت وصل شد و اطلاعات موجود در کتابخانه کنگره آمریکا را هم جستجو کرد. باز هم چیز بدرد بخورى پیدا نکرد. سپس براى تمام همکارانش پست الکترونیک فرستاد و سوال را با آنها در میان گذاشت و با یکى دو نفر هم گپ (chat) زد ولى آنها هم نتوانستند کمکى کنند.
بالاخره بعد از ۳ ساعت، مهندس را از خواب بیدار کرد و ٥٠ دلار به او داد. مهندس مودبانه ٥٠ دلار را گرفت و رویش را برگرداند تا دوباره بخوابد. برنامه‌نویس بعد از کمى مکث، او را تکان داد و گفت: «خوب، جواب سوالت چه بود؟» مهندس دوباره بدون اینکه کلمه‌اى بر زبان آورد دست در جیبش کرد و ۵ دلار به برنامه‌نویس داد و رویش را برگرداند و خوابید ...
 

amarjani200

عضو جدید
کاربر ممتاز
در یک سحرگاه سرد ماه ژانویه، مردی وارد ایستگاه متروی واشینگتن دی سی شد و شروع به نواختن ویلون کرد.
این مرد در عرض ۴۵ دقیقه، شش قطعه ازبهترین قطعات باخ را نواخت. از آنجا که شلوغ ترین ساعات صبح بود، هزاران نفر برای رفتن به سر کارهای‌شان به سمت مترو هجوم آورده بودند.

سه دقیقه گذشته بود که مرد میانسالی متوجه نوازنده شد. از سرعت قدم‌هایش کاست و چند ثانیه‌ای توقف کرد، بعد با عجله به سمت مقصد خود براه افتاد.

یک دقیقه بعد، ویلون‌زن اولین انعام خود را دریافت کرد. خانمی بی‌آنکه توقف کند یک اسکناس یک دلاری به درون کاسه‌اش انداخت و با عجله براه خود ادامه داد.

چند دقیقه بعد، مردی در حالیکه گوش به موسیقی سپرده بود، به دیوار پشت‌ سر تکیه داد، ولی ناگاهان نگاهی به ساعت خود انداخت وبا عجله از صحنه دور شد،

کسی که بیش از همه به ویلون زن توجه نشان داد، کودک سه ساله‌ای بود که مادرش با عجله و کشان کشان بهمراه می ‌برد. کودک یک لحظه ایستاد و به تماشای ویلون‌زن پرداخت، مادر محکم تر کشید وکودک در حالیکه همچنان نگاهش به ویلون‌زن بود، بهمراه مادر براه افتاد، این صحنه، توسط چندین کودک دیگرنیز به همان ترتیب تکرار شد، و والدین‌شان بلا استثنا برای بردن‌شان به زور متوسل شدند.

در طول مدت ۴۵ دقیقه‌ای که ویلون‌زن می نواخت، تنها شش نفر، اندکی توقف کردند. بیست نفر انعام دادند، بی‌آنکه مکثی کرده باشند، و سی و دو دلار عاید ویلون‌زن شد. وقتیکه ویلون‌زن از نواختن دست کشید و سکوت بر همه جا حاکم شد، نه کسی متوجه شد. نه کسی تشویق کرد، ونه کسی او را شناخت.

هیچکس نمی‌دانست که این ویلون‌زن همان (جاشوا بل ) یکی از بهترین موسیقیدانان جهان است، و نوازنده‌ی یکی از پیچیده‌ترین فطعات نوشته شده برای ویلون به ارزش سه ونیم میلیون دلار، می‌باشد.

جاشوا بل، دو روز قبل از نواختن در سالن مترو، در یکی از تاتر های شهر بوستون، برنامه‌ای اجرا کرده بود که تمام بلیط هایش پیش‌فروش شده بود، وقیمت متوسط هر بلیط یکصد دلار بود.

این یک داستان حقیقی است،نواختن جاشوا بل در ایستگاه مترو توسط واشینگتن‌پست ترتیب داده شده بود، وبخشی از تحقیقات اجتماعی برای سنجش توان شناسایی، سلیقه و الوویت ‌های مردم بود.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
شبهای پر ماجرا

شبهای پر ماجرا

قسمت اول


«ریچارد بلاک» احساس کرد از لحظه ای که قدم به کافه گذاشه است، دو نفر، چون دو شبح، در کمین او نشسته اند... آنها را نمی شناخت، با همه زرنگی نتوانسته بود صورتشان را ببیند و تشخیص دهد، اما حس ششمش، احساس نیرومندی که همیشه او را در کارهای خطرناک یاری میکرد، اینک نیز زنگ خطر را بصدا در آورده بود.

صدای «مک استارد» رئیس اداره پلیس بین المللی در گوشش زنگ میزد: ریچارد کاملاً مواظب باش... شیگاگو شهر جانی های سنگدل و گانگسترهای حرفه ای است، در این شهر، در هر دقیقه یکنفر به قتل میرسد و از هر ده نفری که کشته میشوند، دو نفرشان افراد پلیس هستند.
حالا ریچارد بلاک کاملاً می فهمید که مرگ در کمین اوست. از موقعیکه هواپیمای غول پیکر بان آمریکن روی باند فرودگاه شیگاگو نشست و ریچارد بلاک موضوع را همه وجودش درک کرده بود.
ریچارد بلاک برای یک ماموریت فوق العاده مهم که خودش نیز از آن بی اطلاع بود، به شیگاگو آمده بود، قرار بود ، در این کافه که «مروارید سیاه» نام داشت، یکنفر با او تماس بگیرد و ماموریتش را برای او تشریح کند، اما از لجظه ورود، دو نفر تعقبش میکردن و ریچارد با همه سعی و کوشش نتوانست بود صورت این دو مرد را برای یکبار هم که شده بخاطر بسپارد.
لیوان آبجویش را سر کشید، سیگاری آتش زد و همانطور که سنگینی اسلحه را در جیب بغل کتش، روی قلبش احساس میکرد، با دقت چشم به اطراف دوخت. فضای کافه را دود غلیظی گرفته بود. همه جور آدمی در کافه دیده مشد. از ملوانان مست که برای گذراندن ایام مرخصی به آنجا آمده بودند تا یکه بزن ها، جیب برها و گانگسترهای خطرناک ... صدای موسیقی جاز، با صدای قهقه های مستانه در هم آمیخته بود و ریچارد را که در اظطراب و دلهره فوق الهاده ای بسر می برد، آزار میداد ...
ریچارد یک لحظه نیز چشم از دو مردی که پشت باو داشتند بر نمی گرفت و نمیدانست برای اینکه صورت آنها را ببیند باید چکار کند، همانطور که ریچارد مشغول فکر بود، یک دختر بلند قد زیبا که رنگی پرید و صورتی استخوانی داشت از کنار میز ریچارد رد شد، و ریچارد یکدفه متوجه شد که از کیف دختر فد بلند و زیبا دستمال سپیدی روی زمین افتاد، ریچارد خم شد و دستمال را برداشت. اما قبل از آنکه آن دختر را صدا کند و دستمال را باو بدهد، چشمش بروی دستمال سفید افتاد که با روژه لب رویش نوشته بودند «خطر» .
ریچارد دستمال کاغذی را در جیب کتش فرو برد، از جا بلند شد و بطرف دستشوئی رفت. در را از داخل قفل کرد و دستمال را با عجله بیرون آورد و مشغول خواندن شد: «آقای ریچارد، دستمال را پس از خواندن بسوزانید. قرار بود در همین کافه من با شما صحبت کنم اما هم من و هم شما را تعقیب می کنند، اوضاع خیلی خطرناک است و من ناچارم که با شما آشنائی ندهم و چون خیال می کنم تبهکاران هنوز در مورد شناختن شما در تردید هستند. امروز هنگام غروب آفتاب به خیابان «لوس آنجلس» آپارتمان 33، به طبقه دوم بیائید، تا من همه چیز را برایتان تعریف کنم. خیلی احیاط کنید و مواظب خود باشید. یک لحظه بی خبری موجب مرگتان خواهد شد. خداحافظ .»

ادامه دارد ...
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
قسمت دوم : : : ::gol:

ریچارد یکبار دیگر نامه را خواند و «خیابان لوس آنجلس آپارتمان 33- ب» را بخاطر سپرد. بعد فندکش را از جیب بیرون آورد و کاغذ را سوزاند و خاکستر انرا داخل توالت ریخت و بعد سیفون را کشید و از توالت بیرون آمد. هنوز دو مرد مرموز، سر جای خود نشسته بودند.
ریچارد دیگر کاری در آن کافه نداشت. پول میزش را پرداخت و با عجله از کافه بیرون آمد و سوار اتومبیلش شد. تا غروب برای فرصت استفاده داشت. همینکه اتومبیل را بحرکت در اورد متوجه شد که از یکی از خیابان های فرعی نیز اتومبیلی بیرون آمد و در یک فاصله دور به تعقیف او پرداخت.
ریچارد لبش را بدندان گزید و غرید: لعنتی ها ... آدمکش ها ...
اگر ریچارد از ماموریت خود اطلاع داشت و میدانست که برای چه منظوری او را به شیگاگو فرستاده اند، آنقدر دچار دلهره و اظطراب نمیشد. اما با وضع فعلی ریچارد هر لحظه در اظطرابی هول انگیز بسر می برد. دوست و دشمن را نمی شناخت. نمیدانست کسانی که تعقیبش میکنند مامورین محافظ او هستند، یا تبهکارانی که قصد جانش را دارند.
ریچارد اتومبیلش را جلوی «اکلسیور» متوقف ساخت و پیاده شد. قبلاً در این هتل مجلل و عظیم برای او جا رزرو کرده بودند و اینک ریچارد می بایست با نام مستعار «جان ربلز» سیاح و ماجراجو، در این هتل اقامت کند.
ریچارد وارد هتل شد و یه زن چاق و درست هیکلی که سمت دفتردار هتل را داشت گفت: من «جان ربلز» هستم. قبلاً منشی من، اتاق را رزرو کرده است، ممکن است بگوئید شماره اتاق من چند است و کلیدش کدامست؟
زن چاق با چشم های مشتاق ریچارد را برانداز کرد و گفت: آقای جان ربلز به هتل ما خوش امدید. چقدر دلم می خواست یک مرد پولدار ماجراجو را از نزدیک ببینم. شما چقدر شبیه سیمون تمپلر معروف هستید فقط کمی از او سیاه ترید ... خدای من چه شانسی دارم که با شما آشنا شدم ...
ریچارد با بی حوصلگی حرف زن چاق را که هنوز قصد داشت وراجی کند قطع کرد و گفت: خانم میدانید که من خیلی خسته هستم. علاوه بر آن گرسنه ام نیز هست، یکساعت از ظهر می گذرد و من هنوز غذا نخورده ام، بهتر است مرا به اتاقم راهنمائی کنید، چون بعدا به اندازه کافی وقت صحبت کردن داریم ...
زن چاق ابروهایشرا درهم کشید و زنگ زد، وقتی پیشخدمتی جلو آمد زن خیره خیره او را نگاه کرد و پرسید: اسمت تو چیه؟ در این هتل تو را ندیده بودم!
مستخدم لبخندی زد و جواب داد: درست است خانم چون من تازه دیروز استخدام شده ام.
زن چاق غرولندکنان گفت: بسیار خوب وسایل آقای جان ربلز را بردار و ایشان را به اتاق 152 در طبقه سوم راهنمائی کن ...
ریچارد لخندی زد و سری خم کرد و گفت: متشکرم، من جز همین کیف کوچکی که در دست دارم، دیگر وسیله ای همراه خود نیاورده ام. فقط لطف کنید و اتومبیل مرا که جلوی هتل است به پارکینگ ببرید ...
بعد سوت زنان بطرف در اسانسور رفت و خود را به اتاقش رساند. ریچارد به محض اینکه وارد اتاق شد، خود را روی رختخواب انداخت و به فکر فرو رفت، این چگونه ماموریتی بود؟ سابقه نداشت که او را به ماموریتی بفرستند که قبلاً خودش از آن کوچکترین اطلاعی نداشته باشد.
ریچارد بیاد آورد که روز گذشته «مک استارد» رئیس اداره پلیس بین المللی او را به اتاقش خواست و در حالی که قیافش سخت تیره و گرفته بود گفت: ریچارد الان از یک جلسه خسته کننده دو ساعته فارغ شده ام ... دو خبر بسیار بد و نامطلوب برای تو دارم. دو ساعت پیش قبل از انکه جلسه ما آغاز شود، بمن خبر دادند که یکی از بهترین دوستان تو و یکی از شجاع ترین مامورین ما که برای یک ماموریت فوق العاده به شیگاگو اعزام شده بود، در آنجا به قتل رسید
ریچارد شتابزده پرسیده بود: منظوران کیست؟
آنوقت مک استارد با تاسف سر تکان داده و گفته بود: رابرت لاوسون !
ریچارد از شدت تاثر نتوانسته بود خود را سر پا نگهدارد. روی مبل افاده و ناله کرده بود: نه ... این غیر ممکن است ... چطور لاوسون را کشتند؟
مک استارد دندانش را با غیظ به سیگار برگش فرو برده و جواب داده بود: برای اداره پلسی بین المللی این یک فاجعه بزرگ بود. بیچاره لاوسون پس از آن همه ماموریت های خطرناک، به وسیله یک سوزن سمی کشته شد !
بعد مک استارد برای ریچارد بلاک تعریف کرده بود: لاوسون درست هنگامیکه ماموریتش با موفقیت نزدیک باتمام بود در یک تله خطرناک می افتد. هفت مرد قوی هیکل، در یک اتاق باو حمله می کنند. اما لاوسون مردانه مبارزه میکند و هر هفت نفر را از پای در می آورد، وقتی از اتاق خارج میشود، در راهرو زنی از کنار او عبور میکند، لاوسون بعلت خستگی، بعلت شتاب و عجله ای که داشته بهیچوجه بفکرش خطور نمی کند که ممکن است این زن یکی از اعضای باند خطرناکی باشد که لاوسون با آنها مبارزه میکرد.
زن از فرصت استفاده کرده و در حین عبور از کنار لاوسون سوزنی را بدست لاوسون فرو میکند و لاوسون یکدفعه مل برق گرفته ها بر زمین می افتد. یکی از مامورین ها که زنی بنام «کارولین» است، سر میرسد و لاوسون که آخرین لحظات عمرش را می گذراند، تمام اطلاعاتی را که داشته برای او شرح میدهد.
حالا تو ریچارد، تو که بعد از لاوسون ورزیده ترین مامور اداره پلیس بین المللی هستی باید ماموریت نیمه کاره لاوسون را پایان دهی و هم اینکه انتقام خون لاوسون را از آنها بگیری.
ریچارد پرسیده بود: این باند خطرناک که موفق به کشتن لاوسون شده اند کارشان چیست؟
مک استارد پرونده ای زیر بغل زده و گفته بود: حالا فرصت ندارم تا همه چیز را برایت تعریف کنم. تو باید هر چه زودتر خودت را به کارولین برسانی، چون با اطلاعاتی که او در دست دارد، هر لحظه ممکن است او را به قتل برسانند. کارولین را در کافه «مروارید سیاه» شیگاگو ملاقات خواهی کرد. او عکس ترا دیده و ترا می شناسد و همه چیز را برایت تعریف خواهد کرد، فقط عجله کن که زودتر باو برسی ...

ادامه دارد ...

 

maryam288

عضو جدید
علاقه اجباری نیست

علاقه اجباری نیست

زن سردش شد. چشم باز كرد. هنوز صبح نشده بود. شوهرش كنارش نخوابيده بود. از رخت‌خواب بيرون رفت.
باد پرده‌ها را آهسته و بي‌صدا تكان مي‌داد. پرده را كنار زد. خواست در بالكن را ببندد. بوي سيگار را حس كرد. به بالكن رفت. شوهرش را ديد. در بالكن روي زمين نشسته بود و سيگاري به لب داشت. سوز سرما زن را در خود فرو برد و او مچاله‌تر شد. شوهر اما به حال خود نبود. در اين بيست سالي كه با او زندگي مي‌كرد، مردش را چنين آشفته و غمگين نديده بود. كنارش نشست.
-چيزي شده؟
جوابي نشنيد.
-با توام. سرد است بيا بريم تو. چرا پكري؟
باز پرسيد. اين بار مرد به او نگاهي كرد و بعد از مكثي گفت.
-مي‌داني فردا چه روزي است؟
-نه. يك روز مثل بقيه‌ي روزها.
-بيست سال پيش يادت هست.
مرد گفت. نه زن ادامه داد.
-تازه با هم آشنا شده بوديم.
-مرد گفت: بله.
سيگارش را روي زمين خاموش كرد و ادامه داد.
-اما بيست سال پيش، پدرت به ماجراي من و تو پي برد. مرا خواست.
-آره، يادم هست، دو ساعتي با هم حرف زديد و تو تصميم گرفتي با من ازدواج كني.
-مي‌داني چه گفت؟
-نه. آنقدر از پيشنهاد ازدواجت شوكه شدم كه به هيچ چيز ديگري فكر نمي‌كردم.
مرد سيگار ديگري روشن كرد و گفت.
-به من گفت يا دخترم را بگير يا كاري مي‌كنم كه بيست سال آب‌خنك بخوري؟
-و تو هم ترسيدي و با من ازدواج كردي؟
زن با خنده گفت.
-اما پدرت قاضي شهر بود. حتما اين كار را مي‌كرد.
زن بلند شد.
گفت من سردم است مي‌روم تو.
به مرد نگاهي كرد و پرسيد
-حالا پشيماني؟
مرد گفت. نه.
زن ادامه نداد و داخل اتاق شد.
مرد زيرلب ادامه داد. فردا بيست سال تمام مي‌شد و من آزاد مي‌شدم. آزادِ آزاد

هیچ وقت از روی اجبار به کسی نزدیک نشیم:victory:
 

Elham.M

عضو جدید
مهر مادری

مهر مادری

Motherhood Love

مهر مادری

http://www.persian-star.org/

My mom only had one eye. I hated her... she was such an embarrassment
مادر من فقط یك چشم داشت. من از اون متنفر بودم ... اون همیشه مایه خجالت من بود

She cooked for students & teachers to support the family
اون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا می پخت

There was this one day during elementary school where my mom came to say hello to me
یك روز اون اومده بود دم در مدرسه كه به من سلام كنه و منو با خود به خونه ببره

I was so embarrassed. How could she do this to me
خیلی خجالت كشیدم. آخه اون چطور تونست این كار رو بامن بكنه ؟

I ignored her, threw her a hateful look and ran out
به روی خودم نیاوردم، فقط با تنفر بهش یه نگاه كردم و فورا از اونجا دور شدم

The next day at school one of my classmates said, EEEE, your mom only has one eye
روز بعد یكی از همكلاسی ها منو مسخره كرد و گفت، هووو، مامان تو فقط یك چشم داره!

I wanted to bury myself. I also wanted my mom to just disappear
فقط دلم میخواست یك جوری خودم رو گم و گور كنم.
كاش زمین دهن وا میكرد و منو ، كاش مادرم یه جوری گم و گور میشد

So I confronted her that day and said
If you're only gonna make me a laughing stock, why don't you just die
روز بعد بهش گفتم، اگه واقعا میخوای منو شاد و خوشحال كنی چرا نمی میری ؟!!!

My mom did not respond
اون هیچ جوابی نداد....

I didn't even stop to think for a second about what I had said, because I was full of anger
حتی یك لحظه هم راجع به حرفی كه زدم فكر نكردم، چون خیلی عصبانی بودم.

I was oblivious to her feelings
احساسات اون برای من هیچ اهمیتی نداشت

I wanted out of that house, and have nothing to do with her
دلم میخواست از اون خونه برم و دیگه هیچ كاری با اون نداشته باشم

So I studied real hard, got a chance to go to Singapore to study
سخت درس خوندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور برم

Then, I got married, I bought a house of my own, I had kids of my own
اونجا ازدواج كردم، واسه خودم خونه خریدم، زن و بچه و زندگی

I was happy with my life, my kids and the comforts
از زندگی، بچه ها و آسایشی كه داشتم خوشحال بودم

Then one day, my mother came to visit me
تا اینكه یه روز مادرم اومد به دیدن من

She hadn't seen me in years and she didn't even meet her grandchildren
اون سالها منو ندیده بود و همینطور نوه هاشو

When she stood by the door, my children laughed at her
and I yelled at her for coming over uninvited
وقتی ایستاده بود دم در، بچه ها به اون خندیدند
و من سرش داد كشیدم كه چرا خودش رو دعوت كرده كه بیاد اینجا اونم بی خبر

I screamed at her, How dare you come to my house and scare my children
GET OUT OF HERE! NOW
سرش داد زدم، چطور جرات كردی بیای به خونه من و بچه ها رو بترسونی؟!
گم شو از اینجا! همین حالا

And to this, my mother quietly answered, Oh, I'm so sorry.
I may have gotten the wrong address, and she disappeared out of sight
اون به آرامی جواب داد، اوه خیلی معذرت میخوام.
مثل اینكه آدرس رو عوضی اومدم، و بعد فورا رفت و از نظر ناپدید شد

One day, a letter regarding a school reunion came to my house in Singapore
یك روز، یك دعوت نامه اومد در خونه من در سنگاپور
برای شركت در جشن تجدید دیدار دانش آموزان مدرسه

So I lied to my wife that I was going on a business trip
ولی من به همسرم به دروغ گفتم كه به یك سفر كاری میرم

After the reunion, I went to the old shack just out of curiosity
بعد از مراسم، رفتم به اون كلبه قدیمی خودمون البته فقط از روی كنجكاوی

My neighbors said that she is died
همسایه ها گفتن كه اون مرده

I did not shed a single tear
ولی من حتی یك قطره اشك هم نریختم

They handed me a letter that she had wanted me to have
اونا یك نامه به من دادند كه اون ازشون خواسته بود كه به من بدن

My dearest son, I think of you all the time
I'm sorry that I came to Singapore and scared your children
ای عزیزترین پسر من، من همیشه به فكر تو بوده ام.
منو ببخش كه به خونت تو سنگاپور اومدم و بچه ها تو ترسوندم

I was so glad when I heard you were coming for the reunion
خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم داری میای اینجا

But I may not be able to even get out of bed to see you
ولی من ممكنه كه نتونم از جام بلند شم كه بیام تو رو ببینم

I'm sorry that I was a constant embarrassment to you when you were growing up
وقتی داشتی بزرگ میشدی از اینكه دائم باعث خجالت تو شدم خیلی متاسفم

You see ... when you were very little, you got into an accident, and lost your eye
آخه میدونی ... وقتی تو خیلی كوچیك بودی، تو یه تصادف، یك چشمت رو از دست دادی

As a mother, I couldn't stand watching you having to grow up with one eye
به عنوان یك مادر، نمی تونستم تحمل كنم و ببینم كه تو داری بزرگ میشی با یك چشم

So I gave you mine
بنابراین چشم خودم رو دادم به تو

Iwas so proud of my son whowas seeinga whole new world for me inmy placewith thateye
برای من اقتخار بود كه پسرم میتونست با اون چشم به جای من دنیای جدید رو بطور كامل ببینه

With my love to you
با همه عشق و علاقه من به تو

Your's Mother
مادرت
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
من رسیدم ...

من رسیدم ...

من رسیدم ... :smile:

روزي مردي به سفر مي رود و به محض ورود به اتاق هتل، متوجه مي شود که آن هتل به کامپيوتر مجهز است. تصميم مي گيرد به همسرش ايميل بزند. نامه را مي نويسد اما در تايپ آدرس دچار اشتباه مي شود وبدون اينکه متوجه شود نامه را مي فرستد. در اين ضمن در گوشه اي ديگر از اين کره خاکي، زني که تازه از مراسم خاکسپاري همسرش به خانه باز گشته بود با اين فکر که شايد تسليتي از دوستان يا آشنايان داشته باشد به سراغ کامپيوتر ميرود تا ايميل هاي خود را چک کند. اما پس از خواندن نخستين نامه غش مي کند و بر زمين مي افتد. پسر او با هول و هراس به سمت اتاق مي دود و مادرش را نقش بر زمين مي بيند و در همان حال چشمش به صفحه مانيتور مي افتد:

گيرنده :همسر عزيزم
مو ضوع:من رسيدم
تاريخ: 1 شهريور 83

ميدونم که از گرفتن اين نامه حسابي غافلگير شدي. راستش آنها اينجا کامپيوتر دارند و هرکسي به اينجا مي آد مي تونه براي عزيزانش نامه بفرسته. من همين الان رسيدم و همه چيز را چک کردم. همه چيز براي ورود تو رو به راهه. فردا مي بينمت. اميدوارم سفر تو هم مثل سفر من بي خطر باشه. وای چقدر اینجا گرمه!
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
:redface:دوستان خوبم اگر تکراری هست به بزرگی خودتان ببخشید .:redface:
نامه اسرار امیز :smile:

محبت شدیدی که سابقا ابراز می کردم
دروغ وبی اساس بود و در حقیقت نفرت به تو
روز به روز زیادتر می شود و هرچه بیشتر ترا می شناسم
پستی و وقاحت تو بیشتر در نظرم آشکار می گردد.
در قلب خود احساس می کنم که ناچار باید
از تو دور باشم و هیچگاه فکر نکرده بودم که
شریک زندگی تو باشم زیرا ملاقاتهایی که اخیرا با تو کردم
طبیعت و زمانه روح پلیدت را آشکار ساخت و
بسیاری از اخلاق و صفات تو را به من شناساند و می دانم که
خشونت طبع و تند خوئی ترا بدبخت خواهد کرد.
اگر عروسی ما سر بگیرد مسلما همه عمر خود را با تو
به پریشانی و بد بختی خواهم گذراند و بدون تو عمر خود را
در نهایت شادکامی طی خواهم کرد در نظر داشته باش که روح من
هیچگاه به تو رام نخواهد شد و نفرت و کینه ام پیوسته
متوجه تو است این نکته را باید در نظر داشته باشی و بدانی که
از تو می خواهم آنچه را که گفته ام شوخی و مسخره نکنی و بدانی که
این نامه را از صمیم قلب می نویسم و چقدر تاسف می خورم اگر
باز هم در صدد دوستی با من باشی با نهایت نفرت از تو می خواهم
که از پاسخ دادن به این نامه خودداری کنی زیرا نامه های تو سراسر
مهمل و دروغ است و نمی توان گفت که دارای
لطف و حرارت می باشد بطور قطع بدان که همیشه
دشمن تو هستم و از تو به شدت متفنر هستم و نمی توانم فکر کنم که
دوست صمیمی و وفادار تو هستم!

دوست خوبم
اگر می خواهی بدانی که راز این نامه چه بوده است نامه را یک بار دیگر یک خط در میان بخوان
 

Elham.M

عضو جدید
درس زندگی

درس زندگی

درس زندگی

http://www.persian-star.org/

در آخرین روز ترم پایانی دانشگاه، استاد به زحمت جعبه سنگینی را داخل کلاس درس آورد. وقتی که کلاس رسمیت پیدا کرد، استاد یک لیوان بزرگ شیشه ای از جعبه بیرون آورد و روی میز گذاشت. سپس چند قلوه سنگ از درون جعبه برداشت و آنها را داخل لیوان انداخت. آنگاه از دانشجویان که با تعجب به او نگاه می کردند، پرسید: آیا لیوان پر شده است؟
همه گفتند: بله، پر شده.
استاد مقداری سنگ ریزه را از جعبه برداشت و آن ها را روی قلوه سنگ های داخل لیوان ریخت. بعد لیوان را کمی تکان داد تا ریگ ها به درون فضاهای خالی بین قلوه سنگ ها بلغزند. سپس از دانشجویان پرسید: آیا لیوان پر شده است؟
همگی پاسخ دادند: بله، پر شده!
استاد دوباره دست به جعبه برد و چند مشت شن را برداشت و داخل لیوان ریخت. ذرات شن به راحتی فضاهای کوچک بین قلوه سنگها و ریگ ها را پر کردند. استاد یک بار دیگر از دانشجویان پرسید: آیا لیوان پر شده است؟
دانشجویان همصدا جواب دادند: بله، پر شده!
استاد از داخل جعبه یک بطری آب را برداشت و آن را درون لیوان خالی کرد. آب تمام فضاهای کوچک بین ذرات شن را هم پر کرد. این بار قبل از اینکه استاد سوالی بکند دانشجویان با خنده فریاد زدند: بله، پر شده!
بعد از آن که خنده ها تمام شد، استاد گفت: این لیوان مانند شیشه عمر شماست و آن قلوه سنگها هم چیزهای مهم زندگی شما مثل سلامتی، خانواده، فرزندان و دوستانتان هستند. چیزهایی که اگر هر چیز دیگری را از دست دادید و فقط این ها برایتان باقی ماندند، هنوز هم زندگی شما پر است.
استاد نگاهی به دانشجویان انداخت و ادامه داد: ریگ ها هم چیزهای دیگری هستند که در زندگی مهمند، مثل شغل، ثروت، خانه. و ذرات شن هم چیزهای کوچک و بی اهمیت زندگی هستند. اگر شما ابتدا ذرات شن را داخل لیوان بریزید، دیگر جایی برای سنگ ها و ریگ ها باقی نمی ماند. این وضعیت در مورد زندگی شما هم صدق می کند.
در زندگی حواستان را به چیزهایی معطوف کنید که واقعاً اهمیت دارند، همسرتان را برای شام به رستوران ببـرید، با فرزندانتـان بازی کنید و به دوستان خود سر بزنید. برای نظافت خانه یا تعمیـر خرابی های کوچک همیشه وقت هست. ابتدا به قلوه سنگهای زندگیتان برسید، بقیه چیزها حکم ذرات شن را دارند.

 

just a dream

عضو جدید
عشق,ثروت,موفقیت

عشق,ثروت,موفقیت

زنی از خانه بیرون آمد و سه پیرمرد را با چهره های زیبا جلوی در دید.
به آنها گفت: « من شما را نمی شناسم ولی فکر می کنم گرسنه باشید، بفرمائید داخل تا چیزی برای خوردن به شما بدهم.»
آنها پرسیدند:« آیا شوهرتان خانه است؟»
زن گفت: « نه، او به دنبال کاری بیرون از خانه رفته.»
آنها گفتند: « پس ما نمی توانیم وارد شویم منتظر می مانیم.»
عصر وقتی شوهر به خانه برگشت، زن ماجرا را برای او تعریف کرد.
شوهرش به او گفت: « برو به آنها بگو شوهرم آمده، بفرمائید داخل.»
زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. آنها گفتند: « ما با هم داخل خانه نمی شویم.»
زن با تعجب پرسید: « چرا!؟» یکی از پیرمردها به دیگری اشاره کرد و گفت:« نام او ثروت است.» و به پیرمرد دیگر اشاره کرد و گفت:« نام او موفقیت است. و نام من عشق است، حالا انتخاب کنید که کدام یک از ما وارد خانه شما شویم.»
زن پیش شوهرش برگشت و ماجرا را تعریف کرد. شوهـر گفت:« چه خوب، ثـروت را دعوت کنیم تا خانه مان پر از ثروت شود! » ولی همسرش مخالفت کرد و گفت:« چرا موفقیت را دعوت نکنیم؟»
فرزند خانه که سخنان آنها را می شنید، پیشنهاد کرد:« بگذارید عشق را دعوت کنیم تا خانه پر از عشق و محبت شود.»
مرد و زن هر دو موافقت کردند. زن بیرون رفت و گفت:« کدام یک از شما عشق است؟ او مهمان ماست.»
عشق بلند شد و ثروت و موفقیت هم بلند شدند و دنبال او راه افتادند. زن با تعجب پرسید:« شما دیگر چرا می آیید؟»
پیرمردها با هم گفتند:« اگر شما ثروت یا موفقیت را دعوت می کردید، بقیه نمی آمدند ولی هرجا که عشق است ثروت و موفقیت هم هست! »
آری... با عشق هر آنچه که می خواهید می توانید به دست آوردید.
tehrankids.com
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
هيچوقت به يك زن دروغ نگوئيد! ......





مردي باهمسرش در خانه تماس گرفت و گفت:"عزيزم ازمن خواسته شده كه با رئيس و چند تا از دوستانش براي ماهيگيري به قشلاق برويم"

ما به مدت يك هفته آنجا خواهيم بود.اين فرصت خوبي است تا ارتقاي شغلي كه منتظرش بودم بگيرم بنابراين لطفا لباس هاي كافي براي يك هفته برايم بردار و وسايل ماهيگيري مرا هم آماده كن
ما از اداره حركت خواهيم كرد و من سر راه وسايلم را از خانه برخواهم داشت ، راستي اون لباس هاي راحتي ابريشمي آبي رنگم را هم بردار !
زن با خودش فكر كرد كه اين مساله يك كمي غيرطبيعي است اما بخاطر اين كه نشان دهد همسر خوبي است دقيقا كارهايي را كه همسرش خواسته بود انجام داد.




هفته بعد مرد به خانه آمد ، يك كمي خسته به نظر مي رسيد اما ظاهرش خوب ومرتب بود.
همسرش به او خوش آمد گفت و از او پرسيد كه آيا او ماهي گرفته است يا نه ؟
مرد گفت :"بله تعداد زيادي ماهي قزل آلا،چند تايي ماهي فلس آبي و چند تا هم اره ماهي گرفتيم . اما چرا اون لباس راحتي هايي كه گفته بودم برايم نگذاشتي ؟"



جواب زن خيلي جالب بود.
زن جواب داد : لباس هاي راحتي رو توي جعبه وسايل ماهيگيريت

گذاشته بودم ؟!؟!؟!؟
خانمها تیز هستند حواستون باشه. ....
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
شخصي ادعای خدايي مي كرد. او را پيش خليفه بردند. او را گفت: «پارسال اين جا يكي ادعای پيغمبري مي كرد، او را بكشتند» گفت: «نيك كردند، چون من او را نفرستاده بودم.»
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
روزي روزگاري پسرك فقيري زندگي مي كرد كه براي گذران زندگي و تامين مخارج تحصيلش دستفروشي مي كرد. از اين خانه به آن خانه مي رفت تا شايد بتواند پولي بدست آورد. روزي متوجه شد كه تنها يك سكه 10 سنتي برايش باقيمانده است و اين درحالي بود كه شديداً احساس گرسنگي مي كرد. تصميم گرفت از خانه اي مقداري غذا تقاضا كند. بطور اتفاقي درب خانه اي را زد. دختر جوان و زيبايي در را باز كرد. پسرك با ديدن چهره زيباي دختر دستپاچه شد و به جاي غذا، فقط يك ليوان آب درخواست كرد.
دختر كه متوجه گرسنگي شديد پسرك شده بود به جاي آب برايش يك ليوان بزرگ شير آورد. پسر با طمانينه و آهستگي شير را سر كشيد و گفت: «چقدر بايد به شما بپردازم؟». دختر پاسخ داد: «چيزي نبايد بپردازي. مادر به ما آموخته كه نيكي ما به ازايي ندارد.» پسرك گفت: «پس من از صميم قلب از شما سپاسگزاري مي كنم»
سال ها بعد دختر جوان به شدت بيمار شد. پزشكان محلي از درمان بيماري او اظهار عجز نمودند و او را براي ادامه معالجات به شهر فرستادند تا در بيمارستاني مجهز ، متخصصين نسبت به درمان او اقدام كنند.
دكتر هوارد كلي، جهت بررسي وضعيت بيمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد. هنگامي كه متوجه شد بيمارش از چه شهري به آنجا آمده برق عجيبي در چشمانش درخشيد. بلافاصله بلند شد و به سرعت به طرف اطاق بيمار حركت كرد. لباس پزشكي اش را بر تن كرد و براي ديدن مريضش وارد اطاق شد. در اولين نگاه او را شناخت.
سپس به اطاق مشاوره باز گشت تا هر چه زود تر براي نجات جان بيمارش اقدام كند. از آن روز به بعد زن را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سر انجام پس از يك تلاش طولاني عليه بيماري، پيروزي از آن دكتر كلي گرديد.
آخرين روز بستري شدن زن در بيمارستان بود. به درخواست دكتر هزينه درمان زن جهت تائيد نزد او برده شد. گوشه صورتحساب چيزي نوشت. آن را درون پاكتي گذاشت و براي زن ارسال نمود.
زن از باز كردن پاكت و ديدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت. مطمئن بود كه بايد تمام عمر را بدهكار باشد. سرانجام تصميم گرفت و پاكت را باز كرد. چيزي توجه اش را جلب كرد. چند كلمه اي روي قبض نوشته شده بود. آهسته آن را خواند:
«بهاي اين صورتحساب قبلاً با يك ليوان شير پرداخت شده است!»
 

Similar threads

بالا