يك قابلمه پر از عشق

mohamad javid

عضو جدید
کاربر ممتاز


داستان کوتاه : يک قابلمه پر از عشــــــق :cry:
جوانک خوش تيپ از اينکه قابلمه پيرمرد به پايش خورده و يک خط منحني از جنس گرد و خاک روي شلوارش رسم کرده بود، کلي ناراحت شد. صورتش را که تازه اصلاح کرده بود، در هم کشيد و يک نوچ پرمحتوا از غنچه لبانش بيرون داد.
تا سرحد امکان خودم را عقب کشيدم. روي شانه اش زدم و گفتم: «داداش بيا عقب اين بابا راحت باشه»
از وسط دو تا دستم که مثل گوشت قرباني به ميله وسط ماشين آويزانم کرده بود، گردن کشيدم و نگاهش کردم.
پيرمردي 70 – 75 ساله ، با کت خاکستري با بافتي درشت و ضخيم ، شلوار مشکي اش از گشادي گريه مي کرد و با تمسک به کمربند پوسيده اي ، دست و پا زنان خودش را به پيرزن چسبانده بود.
با خودم فکر کردم و گفتم شايد مي خواهد از جايي نذري بگيرند !


به نظرم قابلمه دو نفره بود . اما قيافه شان به اين کارها نمي خورد . تازه محرم و صفر هم تمام شده بود .
پيش خودم محاکمه اش کردم . «حالا به هر علتي که اين قابلمه خالي رو دست گرفتي پس چرا پلاستيکش آن قدر خاکي و کثيفه ؟
!
يعني يک مشماي
سالم تر گيرت نيومد که اين طوري شلوار مردمو کثيف نکني ؟
شايد چيزي توي قابلمه
دارند ؟! اما قابلمه توي پلاستيک يک ور شده بود . اگر چيزي توش بود از سوراخ هاي پلاستيک بيرون مي ريخت .
شايد هم پيدايش کردند ، مي خواهند بفروشند به نمکي ؟! يا شايد هم ترسيدند در اثر تکان هاي ماشين که آدم را مثل مشک عشاير ايل بختياري
تکان مي دهد ، حالشان به هم بخورد ، قابلمه را آورده اند براي مواقع اضطراري !
توي همين فکر بودم که پيرمرد با سرفه اي سينه اش را صاف کرد و گفت : « آقا پياده مي شيم
»
مسافرهايي که سر پا ايستاده بودند ، خودشان را عقب مي کشيدند
. يکي ، دو نفر هم که جلوي در بودند پياده شدند تا راهي براي پياده شدن باشد .
پيرمرد ، يک دويست توماني مچاله شده قرمز را به راننده داد . بعد هم زير شانه
پيرزن را به آرامي گرفت . پيرزن خيلي آرام قدم بر مي داشت . پاهايش که بعد از شصت ، هفتاد سال از کشيدن بدنش خسته شده بود ، روي زمين کشيده مي شد . مثل اينکه مي خواست بماند و راحت روي صندلي استراحت کند. شايد هم اگر زبان داشتند به بقيه بدن پيرزن مي گفتند : شما برويد ما بعدا مي آييم.
به رکاب پله هاي ماشين که رسيدند پيرمرد دست پيرزن را روي ميله آهني پشت صندلي شاگرد گذاشت و به پيرزن اشاره کرد که ميله را نگه
دار و خودش پياده شد.
قابلمه را با دقت تمام روي پله اول ماشين گذاشت و با وسواس آزمايش کرد که لق نزند . بعد هم دستش را به طرف پيرزن دراز کرد تا پيرزن پاهايش را آرام روي قابلمه بگذارد و بعد از روي قابلمه روي پله اول. دو پايش را که روي پله اول گذاشت ، پيرمرد قابلمه را روي زمين گذاشت . دوباره پيرزن پاهايش را آرام روي
قابلمه و اين بار روي زمين گذاشت.
نمي دانم بقيه مسافران هم احساس من را داشتند يا نه ؟
!
پيرمرد و پيرزن يک عمر بود که از قابلمه خورده بودند ، ولي هنوز حتي يک
قاشق هم از آن کم نشده بود . اين قابلمه شان فقط براي دو نفر غذا جا مي گرفت.
 

mehrshad53

اخراجی موقت
آخرش معلوم نشد چی توی اون قابلمه بود؟!
سر کاری بود؟!
(....)
 
بالا